دو روی یک سکه!
- به روایت من:
مردمک چشم هایش برق می زدند از خوشحالی.
مثل کسی که چیزی را فهم کرده باشد و بخواهد لذتّش را تقسیم کند با دیگری.
برای همین، با ذوق آمده بود پیش من؛ تا به محبتّش، اوّلین جرعه از این لذّت را به من بچشاند.
همین که لب باز کرد به کلام، چند جمله ای نگفته بود هنوز، که فهمیدم آنچه او را این چنین به وجد آورده، همانی است که من نَه یک سال، که سالها قبل، دریافته بودمش و لذتش را هم تقسیم کرده بودم با اطرافیانم.
( هرچند خودم که می دانم حقیقت را. من از سرِ تقسیم لذت، دیگران را شریک نکرده بودم در شادمانیم؛ لذتِ دیده شدنم را صدچندان می کرد این کار)
دلم نیامد امّا بزنم توی ذوقش. سعی کردم دوباره لذت ببرم از این سخن، و اینکه او مرا مهمان فهمش کرده. تمام تلاشم را کردم که در چهره و نگاهم، کوچکترین نشانه ای از آشنا بودن سخنش، به چشم نیاید. که به گمانم موفق شدم.
چون آن هنگام که می رفت، لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بسته بود... لبخندی هم بر لبان من...
و چقدر لذت داشت دیدن این لبخند...
- به روایت او:
مردمک چشمانم، لابد برق می زدند از خوشحالی.
مثل کسی که چیزی را فهم کرده باشد و بخواهد لذتّش را تقسیم کند با دیگری.
برای همین، با ذوق رفته بودم پیش او؛ تا به جبران کمی از الطافش، اوّلین جرعه از این لذّت را به او بچشانم.
همین که لب باز کردم به کلام، چند جمله ای نگفته بودم هنوز، که فهمیدم تمام آنچه می خواهم برایش بگویم را می داند.
این را می شد به راحتی حس کرد؛ از چهره اش و از نگاهش. ولی داشت تمام تلاشش را می کرد تا من نفهمم که می داند.
چهره اش مثل همیشه ای شده بود که با تمام وجود، به حرفهایم گوش می داد.
انگار داشت لذّت می برد از این حرف های تکراری من. لذت از اینکه من، مهمان فهمم کرده بودمش.و داشت سعی می کرد لذت شنیده شدن را به من بچشاند...
راستش، دلم نیامد بزنم توی ذوقش. همین طور برایش گفتم؛ انگار که هیچ نفهمیده ام.
حرف
هایم که تمام شد، لبخندی - ناخود آگاه- بر لبانم نشست... لبخندی هم بر لبان او ...
و چقدر لذت داشت دیدن این لبخند...
چقدر لطیف بود ...
مستدام باد فهم تان ....
و دور باد از شما ...آنچه از آن می ترسیدید درباره این فهم ...دیده شدن ....
با چشمان او دیده شوید ....همیشه ...
آمین ...