اَلمَوتُ اَولی مِن رکوبِ العار...
دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۷ ق.ظ
می ترسم
از اینکه روزی یا شبی،
در سرمای استخوان سوز احتمالی کوچه پس کوچه های شهر،
دلگرم شوم
به دودِ گرمی که از اگزوز یک ماشین مدل بالا بیرون می آید...
از این دلگرمی خوار کننده،
با تمام وجود می ترسم...
چند تا سرباز مهمات اوردند و مشغول خالی کردن تریلی بودن،
بسیجی لاغر اندامی می آید طرفشان خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود،
ظهر است و کار تمام شده،سربازها دنبال فرمانده اند تا رسید را امضاء کند...
بسیجی عرقش را پاک کرده و رسید را امضاء می کند.
شهید مهدی زین الدین
(عکس شهید http://images.persianblog.ir/661863_CUKT1yu3.jpg )