تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

یادت هست؟

دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۳:۳۸ ق.ظ

یادت هست؟

آن شب...

آن شب بارانی...

آن شبی که آسمان، فقط ماه داشت و من، فقط تو را ...

آن شبی که تنها شده بودیم در دل غاری که اسمش را کهف گذاشته اند...

گفتم که حاضرم جانم را بدهم در ازای بودن تو؛

یادت هست ؟

امروز...

بعد از نزدیک هشت سال...

شغلم را سپردم به دست اهلش...

شغلی که دیوانه وار دوستش داشتم...

شغلی که به خاطرش، پشت پا زدم به خیلی چیزها...

... معلّمی ...

بعدِ " آبرو " * دومین چیزی است که از دست داده ام به خاطر تو...

هنوز تا "جان"، راه زیادی مانده

حالا فقط نگرانم...

نگرانم که نکند اینها را به خاطر خودم از دست داده باشم، نه تو ...

به راستی از کجا می شود فهمید...؟

--------------------------------------------

* پاورقی: البته این نوع از " آبرو " مدّت ها پیش باید از بین می رفت، دیر شد کمی. (ر.ک فقط لبخند می زنم...)

تلاشی برای هیچ!

دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۳:۰۹ ق.ظ

نمی دانم؛

هنوز هم نمی دانم؛

از آن "نمی دانم" های اولین پست وبلاگ...

و هنوز هم دو دلم...

آن قدر که بعد از گذشت نزدیک دوماه از بلاگی شدنم، هنوز نتوانسته ام خودم را راضی کنم،

و خبرش را فریاد بزنم توی گوش هر دوست و آشنا...

به یکی دونفر گفته ام فقط؛

برای خالی نبودن عریضه شاید؛

حس می کنم باید آن قدر ارزش داشته باشد هر پُست،

که گمان نکنم وقت کسی را تلف کرده ام؛

بیشتر وقت ها یقین می کنم هر کلمه ای خارج می شود از دهانم؛

یا هر نگاهی می کنم به هر چیزی؛

یا هر حرکتی می کنم با دست یا پا یا سرم؛

فقط برای این است که ثابت کنم من هم هستم!

... و چه تلاش سخیفی...

تلاش برای اثبات "هیچ"

...

از این می ترسم که این بلاگ هم تریبونی شود برای همین تلاش سخیف...

... نمی دانم... از آن "نمی دانم" های اولین پست وبلاگ...

هنوز هم دو دلم...

بهشت...

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۱:۴۴ ق.ظ

آیینه ی هرچه زشت، افتاد و شکست...

در بازی سرنوشت، افتاد و شکست...

یک دل به کفم بود که آن هم شب پیش

در خطّه ای از بهشت، افتاد و شکست...


:::::

امام رضا 1

:::::


این چند روز، پیش حضرت رضا - علیه السلام - یه جمله مدام میاد توی ذهنم.

یه جمله از "جان کافی" ؛ اون غول بزرگ سیاه مهربون در مسیر سبز؛

اون لحظه ی آخر که داشتن روی صندلی جرقّه اعدامش می کردن:

از این چیزی که هستم، متأسفم...



دو روی یک سکه!

جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۲، ۰۴:۴۷ ق.ظ


  • به روایت  من:

مردمک چشم هایش برق می زدند از خوشحالی.
 مثل کسی که چیزی را فهم کرده باشد و بخواهد لذتّش را تقسیم کند با دیگری.
 برای همین، با ذوق آمده بود پیش من؛ تا به محبتّش، اوّلین جرعه از این لذّت را به من بچشاند.
همین که لب باز کرد به کلام، چند جمله ای نگفته بود هنوز، که فهمیدم آنچه او را این چنین به وجد آورده، همانی است که من نَه یک سال، که سالها قبل، دریافته بودمش و لذتش را هم تقسیم کرده بودم با اطرافیانم.
( هرچند خودم که می دانم حقیقت را. من از سرِ تقسیم لذت، دیگران را شریک نکرده بودم در شادمانیم؛ لذتِ دیده شدنم را صدچندان می کرد این کار)
دلم نیامد امّا بزنم توی ذوقش. سعی کردم دوباره لذت ببرم از این سخن، و اینکه او مرا مهمان فهمش کرده. تمام تلاشم را کردم که در چهره و نگاهم، کوچکترین نشانه ای از آشنا بودن سخنش، به چشم نیاید. که به گمانم موفق شدم.
چون آن هنگام که می رفت، لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بسته بود... لبخندی هم بر لبان من...
و چقدر لذت داشت دیدن این لبخند...


  • به روایت او:


مردمک چشمانم، لابد برق می زدند از خوشحالی.

مثل کسی که چیزی را فهم کرده باشد و بخواهد لذتّش را تقسیم کند با دیگری.

برای همین، با ذوق رفته بودم پیش او؛ تا به جبران کمی از الطافش، اوّلین جرعه از این لذّت را به او بچشانم.

همین که لب باز کردم به کلام، چند جمله ای نگفته بودم هنوز، که فهمیدم تمام آنچه می خواهم برایش بگویم را می داند.

این را می شد به راحتی حس کرد؛ از چهره اش و از نگاهش. ولی داشت تمام تلاشش را می کرد تا من نفهمم که می داند.

چهره اش مثل همیشه ای شده بود که با تمام وجود، به حرفهایم گوش می داد.

انگار داشت لذّت می برد از این حرف های تکراری من. لذت از اینکه من، مهمان فهمم کرده بودمش.و داشت سعی می کرد لذت شنیده شدن را به من بچشاند...

راستش، دلم نیامد بزنم توی ذوقش. همین طور برایش گفتم؛ انگار که هیچ نفهمیده ام.

حرف هایم که تمام شد، لبخندی - ناخود آگاه- بر لبانم نشست... لبخندی هم بر لبان او ...

و چقدر لذت داشت دیدن این لبخند...

مرامِ "بی رنگی" !

پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۱۵ ق.ظ

رفتی به سفر... مرا دلِ سنگی کُشت

ای رنگ! مرا مرام بی رنگی کشت

عمری به هوای تو نفس آمد و رفت

برگرد... مرا درد نفس تنگی کشت...




.: این روزها البته، خیالم راحت است - اساسی- ؛

سال هاست که دیگر، کنتوری در کار نیست تا  " دروغ " هایم را شماره کند ... :.


از تصوّر تا واقعیّت!

شنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۲، ۰۴:۱۴ ق.ظ


کبک


.:: نقل است این روزها، این گونه ی موجودات، زیاد شده اند ظاهراً ... ما که باور نمی کنیم ::.


خیلی بیشتر از یک نوستالژی...

دوشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۲، ۰۵:۵۳ ب.ظ

اون چیزی که هر سال، هممون روش اتّفاق نظر داشتیم این جمله بود که:

مهم ترین چیز در ماه رمضون اینه که آدم به خودش برسه!

و صد البتّه هر کدوممون، این "به خودش برسه" رو به مقتضای حال خودش، تفسیر می کرد.

یه سری به فکر رستورانایی می افتادن که تا سحر بازن و آماده ی خدمت رسانی به مردم غیور روزه دار!

بعضی ها فکرشون میرفت سمت استخرهایی که فقط و فقط به خاطر گل روی ملت روزه دار، تا سحر سانس میذارن!

یه چندتایی هم میرفتن تو فکر اینکه چمن مصنوعی اداره برق رو رزرو کنن یا سالن سرپوشیده ی کبکانیان رو!

 و لا به لای همه این پیشنهادها، یه چیزی بود که همه بهش فکر می کردن. به تنها تفسیر مشترکمون  از "به خود رسیدن  "

هیچ کس حاضر نبود حتی دیدن اون رو کنسل کنه؛ به هیچ قیمتی.

انگار هرسال، هر شب ماه رمضون  باید می رفتیم پیشش، تا یه کم حال و هوای رمضون بیاد تو سرمون. انگار فقط اونجا بود که میشد به خودمون برسیم. هرچند که خیلی ازحرفاشو نمی فهمیدیم، حتّی اونایی رو که به لبخند می گفت: از این ساده تر دیگه نمیشد بگم!

شده بود برامون مثل افطاری خوردن؛ که مگه میشه جداش کرد از ماه رمضون؟!

:::::

چندوقت پیش یکی از رفقا اس ام اس زد که : امسال ماه رمضون میای استخر؟!

هنوز جوابش رو ندادم...

نمی تونم جواب بدم...دل و دماغش رو ندارم...

..

..

..

امسال که حاج آقا نیست، انگار هیچی نیست...

فقط خدا کنه از اونور، هوای ما رو داشته باشه...

حاج آقا مجتبی تهرانی

یکی از شاگردانم!!!

دوشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۵۶ ب.ظ

خوب و بدِ این زمانه مخلوط شده ست

مربوط به من نبود و مربوط شده ست

در مکتب درس من -که دیریست به پاست-

ابلیس دو ترمی ست که مشروط شده ست...!!!

 


فقط لبخند می زنم...

يكشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۲، ۰۴:۲۰ ق.ظ

چند وقتی ست

جواب سلامم را نمی دهند؛ بعضی هاشان

تحویلم نمی گیرند؛ اکثرشان

تا نفس دارند پشت سرم حرف می زنند؛ چند نفرشان

من را به نشانه عبرت، به هم نشان می دهند؛ قریب به اتفاقشان

و بیشتر حال می کنند با من؛ معدوی شان

و من فقط لبخند می زنم...

چه "کلیپ" قدرتمندی است...

وقتی می تواند بعضی ها را این گونه به دروغ و غیبت و تهمت پیوند بزند...

همان هایی که وقتِ دادن صدقه  ، دل دل می کنند؛ تا مبادا صدقه گیرنده ی بیچاره، بی نماز باشد،

همان هایی که اگر بخواهند بر تله کابین توچال بنشینند، استخاره می کنند، از ترس اینکه خدای نکرده، مِلک شخصی کسی نباشد و آنان در دام حق الناس گرفتار شوند...

و در این میان، بقال محله مان - با آن ته لهجه ی اصفهانی- ذوق می کند از اینکه مرا در تلویزیون دیده، و می گوید اشک در چشمانش حلقه زده از شکوه...

+++

یاد کلام شیرین امام صادق-علیه السلام- می افتم به علقمه - از یارانش- که الحق طلاست:

همانا خشنودی مردم را نتوان به دست آورد و جلوی زبان هاشان را نتوان گرفت. چگونه در امان مانید از چیزی که پیامبران و فرستادگان و حجت های خداوند از آن در امان نماندند...

(میزان الحکمه)


...و من فعلاً فقط لبخند می زنم...


----------------------------------------------------------------------------

.:: اگه دوست داشتین این کلیپ رو ببینین- البتّه با کیفیت نه چندان مطلوب- یه سری به اینجا بزنین ::.

  ایستاده ایم... تا آخرین نفس 

ایستاده ایم


بسم الله الرحمن الرحیم

چهارشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۲، ۰۴:۳۲ ب.ظ

بعد سالها درگیری با خودم،

بعد بارها گفتگو -شاید هم مشاجره - با دوستانم؛ به نیک یا به بد،

بعد مدّت ها حساب و کتاب و بالا و پایین کردن که : باید باشم یا نه

(چیزی که شاید برای هیچ کس - الّا خودم- اهمیتی نداشت)

بالاخره دل به دریای صفر و یک زدم و ... بلاگی شدم

آن هم در حوالی میلاد موعود...

شما که غریبه نیستید: هنوز هم دو دلم!

نمی دانم...

خدا عاقبت این شروع را خودش به خیر کند ...