تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

کلاغ سیاه!

دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۲، ۰۶:۱۸ ب.ظ

8 / 8 /88 برای بچه های گروهمون، یادگاری بی نظیریه!

توی اون بحبوحه ی حوادث تلخ تهران؛

دانشگاه امیرکبیر ، میزبان یه تئاتر بود:

" اینجا ثانیه ها طول می کشند..."

تئاتری که بعد از نزدیک چهار سال، هنوز جزو بهترین خاطره های عمر هممونه؛ حتی برای اونایی که چندساله خارج از کشورن.

گفتم توی این شب میلاد، با یه نریشن از این تئاتر، با صدای سیّدعلیرضای مرتضوی عزیز، شریکتون کنم توی خاطرات زیبای خودم.

امیدوارم به کار بیاد...


پیشنهاد: شاید بیشتر نزدیک بشین به اون روزهای من... اگه موقع گوش دادن، یه نگاهی هم به این عکس داشته باشین ...



دریافت صدا

مویز!

چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۲، ۰۲:۰۳ ق.ظ

چند سال پیش، توی جلسه ای، بر حسب کَل و کَل بازی، قرار شد با چهار کلمه تاکسی ، امتحان ، سربازی و مویز شعر بگیم.  همه ی به اصطلاح رفقا (!) مشغول شدن و یه شاعر محروم از استعدادی(که از قضا، بنده بودم) گوی سبقت رو از دیگران ربود و پس از چند دقیقه، از این رباعی خفن خودش پرده برداری کرد
:

من یکّه به تاکسی سوارم ... هیهات
از موضع امتحان فرارم ... هیهات
سربازی من عجب تماشایی بود
یک دانه مویز شد ناهارم ... هیهات

به جان خودم، اون موقع اصلاً فکرش رو هم نمی کردم که یه روزی، دقیقاً مثل این فیلم ها - که البتّه هیچ کدومشون ایرانی نیستن- این شعر بشه یه بخشی از زندگیم ! ولی شد! همین روزاست که
یک دانه مویز ناهارم بشه؛ اون هم به مدّت بیست و چهار ماه!
:::

سربازی

به قول یکی از رفقا: یا خودِ خدا !


فردا...

يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۲، ۱۱:۵۴ ب.ظ

آدم از سفر که بر می گردد،

-خصوصاً که سفرش دور و دراز باشد -

شاید دو چیز مشتاق ترش می کنند به دیدن وطن،

اول: تصوّر چشمانی ملتهب که سالهاست ثابت شده اند روی قابِ دَر؛ به امید دوباره دیدن

و دوم: تماشای کوچه پس کوچه های بازی های سال های دور زندگی؛ همان کوچه هایی که شوقِ رفتن، آنجا شعله ور شده...

... و تو فردا داری بر می گردی... بعد بیست سال لااقل...

شاید به همان شهر، به همان محله ...

...

تو برمی گردی

هر چند کوچه پس کوچه های محله، آن کوچه های دوران کودکی ات نیست؛ عوض شده؛ خیلی هم.

تو  فردا بر می گردی...

و ما منتظرت هستیم بی صبرانه...

منتظر تویی که نه نامت را می دانیم و نه دیده ایم ات تا به حال...

و خدا می داند که ترنّم لبانمان -این روزها- فقط یک چیز است:


رواق منظر چشم من آشیانه ی توست

کرم نما و فرود آ ؛ که خانه خانه ی توست...



:::

فقط  جای آن چشمان ملتهبی که سالها ثابت شده بودند روی قابِ در، در آرزوی دوباره دیدنت،  خالی...

خیلی منتظرت ماندند که برگردی امّا ...

تو فردا بر می گردی...

:::

یادت هست؟

دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۳:۳۸ ق.ظ

یادت هست؟

آن شب...

آن شب بارانی...

آن شبی که آسمان، فقط ماه داشت و من، فقط تو را ...

آن شبی که تنها شده بودیم در دل غاری که اسمش را کهف گذاشته اند...

گفتم که حاضرم جانم را بدهم در ازای بودن تو؛

یادت هست ؟

امروز...

بعد از نزدیک هشت سال...

شغلم را سپردم به دست اهلش...

شغلی که دیوانه وار دوستش داشتم...

شغلی که به خاطرش، پشت پا زدم به خیلی چیزها...

... معلّمی ...

بعدِ " آبرو " * دومین چیزی است که از دست داده ام به خاطر تو...

هنوز تا "جان"، راه زیادی مانده

حالا فقط نگرانم...

نگرانم که نکند اینها را به خاطر خودم از دست داده باشم، نه تو ...

به راستی از کجا می شود فهمید...؟

--------------------------------------------

* پاورقی: البته این نوع از " آبرو " مدّت ها پیش باید از بین می رفت، دیر شد کمی. (ر.ک فقط لبخند می زنم...)

تلاشی برای هیچ!

دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۳:۰۹ ق.ظ

نمی دانم؛

هنوز هم نمی دانم؛

از آن "نمی دانم" های اولین پست وبلاگ...

و هنوز هم دو دلم...

آن قدر که بعد از گذشت نزدیک دوماه از بلاگی شدنم، هنوز نتوانسته ام خودم را راضی کنم،

و خبرش را فریاد بزنم توی گوش هر دوست و آشنا...

به یکی دونفر گفته ام فقط؛

برای خالی نبودن عریضه شاید؛

حس می کنم باید آن قدر ارزش داشته باشد هر پُست،

که گمان نکنم وقت کسی را تلف کرده ام؛

بیشتر وقت ها یقین می کنم هر کلمه ای خارج می شود از دهانم؛

یا هر نگاهی می کنم به هر چیزی؛

یا هر حرکتی می کنم با دست یا پا یا سرم؛

فقط برای این است که ثابت کنم من هم هستم!

... و چه تلاش سخیفی...

تلاش برای اثبات "هیچ"

...

از این می ترسم که این بلاگ هم تریبونی شود برای همین تلاش سخیف...

... نمی دانم... از آن "نمی دانم" های اولین پست وبلاگ...

هنوز هم دو دلم...