تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

شوخی، شوخی... با "کیهان" هم شوخی...؟!

شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۴۳ ب.ظ

بعله! درسته!

من هم می فهمم که نباید گیر الکی داد و ابداً نمیشه گفت وقتی اشتباهی پیش میاد، قصد و غرضی در کار بوده؛ ابداً .

ولی بالاخره حواس روزنامه نگارای ما باید جمع باشه یا نه؟!

...

امروز چشمم افتاد به صفحه ی  اوّل کیهان!



که طبیعتاً شما هم الان چشمتون افتاد...

و از قضا، عکس صفحه اوّل توجّه من رو جلب کرد...

مردم نمازگزار غیور، تظاهراتی راه انداخته بودن، با فریاد مرگ بر امریکا...

که جالبه بدونین من اصلاً راجع به این نمی خواستم صحبت کنم!!!

بلکه درباره پلاکاردی که این آقای محترمِ سمتِ راستِ تصویر، در دست گرفته... هم نمی خواستم صحبت کنم...

که از قضا درباره عکاس محترم می خوام صحبت کنم که با دقّت تمام(!!!) کادرِ عکسش رو جوری تنظیم کرده که ... اصلاً خودتون دو سه خطِ اوّلِ روی پلاکارد رو بخونین... بذارین عکس رو بزرگترکنم براتون...



آهان... لابد الان شما هم دارین دقیقاً به همون چیزی فکر می کنین که من اوّلش فکر می کردم. اوّلش با خودم گفتم: بابا الکی گیر نده! خب حواسشون نبوده...پیش میاد دیگه!

ولی چند ثانیه بعد، وقتی قسمت دیگه ای از عکس رو دیدم نظرم عوض شد:

زیر آرم "آرمان، روابط عمومی"، همون تیترِ محو شده!

یقین کردم که یه خبرائیه! ... که البته خیلی زود ضایع شدم، چون فهمیدم این محو شده گی، در اصل پلاکارد اتفاق افتاده و ربطی به کیهان نداره! (همین جوری شایعه درست میشه ها!)

خلاصه، حرف من فقط اینه:

کیهان عزیز! اگه شما حواسِت به همه جا هست، چرا نسبت به این - صرفاً - بی سلیقگیِ عکّاس محترم، بی توجّهی؟! 

وگرنه ان شاءالله همین الان تبدیل به یک حشره ی موذی بشم، اگه منظورم این باشه که قصد و غرضی در کار بوده!!! نه به جان خودم. ( پاورقی: به خدا من به ادامه ی زندگی علاقمندم...)*


-------------------------------

* کمپین دفاع از عکّاس، به ریاست خودم، مدّعی است که شاید جناب عکّاس باشی، مقصّر نبوده و صفحه آرای محترم، کادر را  این طور  بسته است! الله اعلم

پایانِ باز!

پنجشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۲۳ ب.ظ

چند وقت پیش شنیدم

توی سالهای دفاع مقدّس از یه مدرسه توی اصفهان،

کلّی دانش آموز، دل رو زده بودن به طوفان جنگ؛

که هشتاد و پنج، شش تاشون دیگه هیچ وقت به مدرسه برنگشته بودن ...هیچ وقت.

...

اینو میذارم کنار حرفی که چندماه پیش از یه آدم نسبتاً آگاه شنیدم:

یه مدرسه ی غیرانتفاعی، پارسال تابستون، تعدادی از دانش آموزاشو برده اردوی تفریحی: دُبی !!!!

از اونجایی که من گه گاه از Open End بدم نمیاد،

تحلیل و نتیجه گیریش رو می سپرم به شما !

:::

نوجوانان در دفاع مقدس


(باور کنین برای گذاشتن این عکس، نزدیک یک ساعت گشتم توی آرشیو عکس هام. از بس زیاد بودن این نوجوونا...)


... که شرط داغ ندیدن، جگر نداشتن است!

يكشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۲، ۰۱:۱۶ ق.ظ

هزار جهد بکردم که دندان قروچه ام را هویدا نکنم، و صدایش را در نیاورم که "دلم پُر است از این تحقیرهای اخیر"، امّا

نبود بر سر آتش میسّرم که نجوشم...

بنا بود - به دلایلی- پای این گونه حرف ها به "تازه" باز نشود، و مدّت ها هم استوار ماندم بر این اصل، امّا بسوزد پدر کم طاقتی...

وقتی می شنوی بالاترین مقام اجرایی کشورت - که خدا می داند لحظه لحظه آرزو دارم سربلند باشد چون پرچم کشورم را به دوش می کشد- ساده لوحانه،  سودای بازی دو سر بُرد در سر دارد، و بعد می بینی در ازای از دست دادن خیلی چیزها، حتّی کوچکترین امتیازی به دست نیاورده است، آتش می گیری انگار.

وقتی می بینی مسئولین تراز اول کشورت- کشور عزیزت- که بعضاً گرین کارت و اقامت امریکا را در گاوصندوق دلشان نگهداری می کنند، بعد از مذاکره با سران مهجور امریکا و و اروپا، گویی رقص کنان در ابرها قدم می زنند، گُر می گیری یک آن. و بیشتر می سوزی وقتی آن سران مهجور، در جمع خبرنگاران اعلام می کنند که " ایران باید اعتماد ما را جلب کند"، و چنان حرف می زنند که انگار ما بوده ایم التماسشان کرده ایم که شما را به خدا-که نمی پرستید- ما را تحویل بگیرید!!!

وقتی می بینی رئیس جمهور کشورت، در جمع خبرنگاران و اعضای شورای روابط خارجی امریکا ؛ مانند دانش آموز مؤدّبی شده که باید درسش را جواب دهد و مراقب باشد کوچکترین نکته را هم از قلم نیندازد، و اصلاً حواسش نیست که نکند در سؤالاتشان نکته ای نهفته باشد، مگر می شود دلت نسوزد؟!

و ده ها حرف دیگر؛ که با خودت می گویی نگفتنش بهتر است.



و حالا باید سعی کنی فراموشت شود که تا چند وقت پیش، دارنده ی همین مقام در کشورت-کشورعزیزت-، نامش لرزه بر اندام همه ی کارشناسان و خبرگزاری های جهان می انداخت؛ همان که خیلی خودی هایمان(!) محکومش کردند به بردن آبروی ایران در سطح جهانی...



---------------------------------------------------------------------
با همه این حرف ها، خدا می داند که من آینده را روشن می بینم؛ بسیار روشن.
 و از آنجایی که این روزها، بازار نقلِ قول ها و تفسیر کلام بزرگان-البته به سودِ گوینده-گرمِ گرم است، من چرا هم راستا نباشم با این جنبش عظیم، و چرا خودم را آرام نکنم با این سخن که:


فرزندان انقلابی ام!
می دانم بر شما سخت می گذرد، ولی مگر بر این خادمتان سخت نمی گذرد؟!
خشم و غرور انقلابی تان را در سینه ها نگاه دارید و با خشم بر دشمنانتان بنگرید...
امام خمینی-پس از قطعنامه 598


فراموشی...

جمعه, ۵ مهر ۱۳۹۲، ۰۱:۰۶ ق.ظ


چندی ست ز خاطرم، مرادم رفته

زین فاجعه، آه از نهادم رفته

از اوّل هفته در سرم غوغایی ست

این جمعه قرار بود... یادم رفته...


 :::::


کارم از این حرف ها هم گذشته...

باید انگشت سبابه ام را نخ پیچ کنم تا  یادم نرود با تو قرار داشته ام ... نه فقط امروز ... هر روز


بوتیک

سه شنبه, ۲ مهر ۱۳۹۲، ۰۳:۳۹ ق.ظ
{سر ورقی: راستش قرار نبود اینقدر طولانی بشه... ولی بعضی وقت ها دل آدم راضی نمیشه که حرف رو کوتاه کنه}

می گفت هرچی اصرار کرده، پیرزن زیر بار نرفته.
می گفت حتی قیمت رو بالا برده اما پیرزن، سکوت کرده فقط.
می گفت حتّی مجبور شده به پیرزن-که لابد جای مادرش بوده- بگه: تو رو خدا از خر شیطون بیا پایین!
و پیرزن، انگار که اصلاً حرفش رو نشنیده باشه، بهش گفته: شرمنده . خیلی دوست دارم کمکی کنم بهتون، ولی نمیشه.
می گفت: انگار برای اون پیرزن مهم نیست که من نزدیک ده بار اومدم در خونه ش و ازش خواستم خونه ش رو بفروشه ب
ه ما؛
یه خونه ی کلنگی قدیمی، که حالا تبدیل شده به بزرگترین مزاحم این طرح بزرگ ملی!...

و حالا، همین یه تیکه پارچه مشکی که روی دیوار خونه ی پیرزن کوبیدن، کافیه برای اینکه همه ی این حرفا مثل برق از جلوی چشم هام رد شن.
نیازی به خبر کردن محلی ها نیست، اعلامیه هم نمی خواد.
در و دیوار محل، فریاد می زنن که دیشب... تنهای تنها ... پیرزن رفته...

از بوتیک که میام بیرون، اعصابم کاملاً به هم ریخته.
و فقط هم اون سه تا سگ سفید کوچولو که مدام دنبالم می کردن، مقصّر نبودن. حتی صاحبشون هم مقصّر نبود که با پررویی تمام و البتّه لبخندی احمقانه گفت:" آخه ادکلن شما، بوی ادکلن شوهرم رو میده"
بلکه فقط یه جمله ی صاحب بوتیک به هم ریخت من رو...
شاید هم خودم مقصّر بودم.
اصلاً به من چه که اِل سی دی هفتاد اینچی بوتیک، داره چیزایی پخش می کنه که با بهترین "وی پی اِن" ها هم شاید نشه مثل اون رو پیدا کرد!؟
و به من چه که اسپیکرهای بوتیک هم، سنگ تموم میذارن برای هم دستی با اِل سی دی!؟...
جمله ی صاحب بوتیک هنوز توی گوشمه:
" شما چی فکر می کنین؟! فکر می کنین کجایین؟!ما این همه تلاش می کنیم که فروشگاهمون دقیقاً مطابق اصل بِرَندمون باشه! "
و حالا من ایستادم کنار خیابون، و دارم نگاه می کنم به سرتاپای این فروشگاه اصل برند!

می گفت هرچی اصرار کرده، پیرزن زیر بار نرفته.
می گفت: انگار برای اون پیرزن مهم نیست که من نزدیک ده بار اومدم در خونه ش و ازش خواستم خونه ش رو بفروشه ب
ه ما؛
یه خونه ی کلنگی قدیمی، که حالا تبدیل شده به بزرگترین مزاحم این طرح بزرگ ملی!...
و به من می گفت اگه این رفیقش که دست گذاشته روی این ملک و بقیه زمین ها، بوتیکش رو اینجا راه اندازی کنه، حتّی فکرشم نمی تونم بکنم که چقدر عالی میشه...
می گفت: پیرزن نگاهش کرده فقط. با چشم هایی که اشک توش موج می زده، و بعد بهش گفته: راستش...

و حالا من ایستادم کنار خیابون، و دارم نگاه می کنم به سرتاپای این فروشگاه اصل برند!
و یاد حرف پیرزن می افتم:
راستش... یه پسر داشتم هم سن وسال شما
22 سال پیش رفت جبهه

برنگشته هنوز، ولی قول داده که برمی گرده
فقط هم آدرس همین جا رو داره
اگه من خونه م رو عوض کنم و پسرم برگرده
... چه جوری پیدام کنه ؟! زا به راه میشه خب، نمیشه؟!...




اول مهر

دوشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۲، ۰۱:۱۰ ق.ظ

بعد 20 سال، امسال، اولین سالیه که اوّل مهر، شاهد یک غیبت بزرگ و غیر موجّه هستیم: غیبت وزیر آموزش و پرورش!

...

... و البته حالا که بیشتر دقّت می کنم می بینم اصلاً قرار نبود راجع به این، حرف بزنم...
چیز دیگه ای می خواستم بگم

بعد 20 سال، امسال، اولین سالیه که اوّل مهر، قرار نیست برم مدرسه!

حس جالبیه.

قراره که دیگه بهش فکر نکنم...

چون تا به حال نشده که خدا، امانتی رو ازم بگیره و بهتر از اون رو بهم نده!

و این پست، فقط قراره یه تبریک باشه...

... به همه ی اونایی که -خواسته و ناخواسته- توی این سال ها، مجبور بودن توی کلاسی بنشینن که من معلّمش بودم...

به همه ی اونایی که شاید هیچ وقت این پست رو نبینن...

با آرزوی یک شروع خوب...و البته به درد بخور...