تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

۳۷ مطلب با موضوع «ادبیات» ثبت شده است

فقط برای خودت...

جمعه, ۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۳۲ ق.ظ

گمان نمی کنم آن هایی که شبکه های اجتماعی نسل جدید را رواج داده اند،

اینقدر نفهم بوده باشندکه بخواهند جایگزینی برای امثال وبلاگ ها دست و پا کنند...

مگر واتس اپ و وایبر و تلگرام و حتی به زعم بعضی، فرهیخته ترینشان -اینستاگرام- می تواند جای وبلاگ ها را بگیرد...؟!

-در چشمان من لااقل-

همان طور که دفترچه های قدیمی و بعضاً سررسیدهای تاریخ گذشته ی قفسه ی کتاب هایم، هنوز با قدرت مشغولند...

مگر می شود همه ی آن چه در ابرهای متراکم بالای سرم می گذرد را در خانه ی وبلاگ اسکان دهم؟!...

بعضی هاشان، باید فقط برای خودت بماند... فقط برای خودت... فقط برای خودم...

خوب شد...

جمعه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۴، ۰۲:۳۹ ق.ظ

:::

خوب شد...

نگران تر شدیم ولی خوب شد...

شک داشتیم ولی خوب شد که مطمئن شدیم...

بالاخره فهمیدیم -لااقل- بخش قابل توجهی از مسئولان سطح بالای کشورمان

-کشور اسلامی عزیزمان-

که بعضاً القاب امیر و سرلشکر و دکتر و رئیس فلان را

-بی هیچ مسمّایی-

به دنبال می کشند،

بویی از گفتمان رهبری نبرده اند.

بعدِ سی و چند سال، که گه گاه زانو به زانویش نشسته اند و ریز و درشتش را برانداز کرده اند و پیش ماها پز داده اند که "ما با ایشان جلسات مکرر داریم" از بعضی مردم عادی هم کمتر می فهمند گفتمانش را، حرف دلش را... دردِ دلش را.

خوب شد فهمیدیم...

...

... خوب شد فهمیدیم؟!

دو پادشاه در اقلیمی ... دو درویش بر گلیمی...

يكشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۲۹ ق.ظ

با صدای آرام -خیلی آرام- می گوید: "بالن آرزوها ! بالن چهارشنبه سوری!"

اوّلین و ساده ترین جمله ای که به ذهن می رسد هم همین است؛ برای فروختن.

و از نحوه گفتنش، تو یقین می کنی که هیچ کس از او نخواهد خرید؛ بالن آرزوهایش را.

دست فرش دیگری می رسد. نگاهش می کنی، که نگاه می کند به بالنِ آرزوها فروش!

لبخند می زند...

آن یکی هم...

و فریاد می زند: " همه ی بالن هاش سوراخه. بالا نمی ره. نخرید ها! "

و می خندند... هر دو... و می خندیم...همه مان... بلند.

اجناسش را زمین می گذارد، بالن های مردِ بالنِِ آرزوها فروش را از دستش می گیرد و فریاد می زند:

" بابا! هم بی خطره، هم کلی هیجان انگیز! آتیشش می زنی هوا می ره، نمیدونی تا کجا میره! این همه دعا کردی چی شد؟ یه بار هم آرزو کن!"

و بعد رو می کند به سمت مردِ بالنِ آرزوها فروش : "اینجوری" و بالن ها را پس می دهد.

اجناسش را بر می دارد و بی که حرفی بزند، می رود آن طرف تر-دورتر؛ جایی که صدایش به من نمی رسد- و شروع می کند به تبلیغ تقویم های نود و چهارش!

چشم که بر میدارم از او، در دست چند مرد و زن کناری ام، بالن می بینم؛ بالن آرزوها.

و ناگاه به یاد می آورم دیروز را. و مرد آدامس فروشِ جوانی را که به محض دیدن آدامس فروش دیگری که زودتر از او آمده بود، به هیچ کسی آدامس نمی فروخت!

حالا بیایید خاطراتمان را روی هم بریزیم و پیدا کنیم حجره دارهایی که این گونه باشند را.

حکایت جالبی ست...

حکایت سفرهای مترویی این روزهایم...

حکایت " آزاد آدم" هایی که متّهم اند به خیلی چیزها...

-----------------------------

پای ورق مهم: این نوشته، ابداً تحلیل ی نیست بر دست فروشی در مترو! یا حتی احیاناً  سخنی در رد یا تأیید آن.

فاطمیه...

چهارشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۳، ۰۱:۵۰ ق.ظ

باز هم بازنشر...

...والله مُتِمُّ نوره...

دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۵۸ ب.ظ
شک ندارم...
و شک نداریم...
که باید از جان و مال وآبرو و هر آنچه داریم و نداریم مایه بگذاریم...
نه برای دفاع...که مدافعش خود خداست به یقین-جلّ و علا-
که برای عرض ارادت فقط ... برای ثبت نام مان در زمره ی دوست دارانش...
بین خودمان بماند...
راستش را بخواهید...
مدّتی است که فکر می کنم...
معمولِ تلاش مان برای حفظ حرمت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله - در اتّفاقات اخیر-
کمتر مزیّن است به رنگ عزّت!
از طرفی در حرف ها و بیانیه ها و شعارها مان،
انگار پذیرفته ایم - تلویحاً- که می شود حرمت شخص اوّل خلقت را
-که بی تردید همان حرمت خداست-
هدف گرفت به همین سادگی.
و از طرفی دیگر
- از آنجا که زندگی مان، رنگ حضرتش را کمتر دارد/ ندارد (انتخاب با شماست)-
این تلاش ها و حرف ها مذبوحانه جلوه می کند،
و به دست و پا زدنی می ماند که مورچه ها هنگام سرازیرشدن آب به لانه هاشان دچارش می شوند.
...
ولی این یکی؛ همین که می خواهم به دیدنش مهمان تان کنم، این گونه نیست.
عزّت از سراپایش می بارد...
حتّی می شود تصوّر کرد رعب و وحشتی را که به دل خفّاشان می افکند... حیف است نبینید!

________________________


پس نوشت: یا ایهاالعزیز تر از یوسف...

جمعه!

جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۳، ۱۰:۳۵ ب.ظ

نه حرف کم می آورم برای گفتن...

نه حوصله برای نوشتن...

اما چه کنم که هرچه می خواهم بگویم...

قبل تر گفته ام... مثل این !

به بهانه ی پایانِ "معمای پریشانی"

شنبه, ۸ آذر ۱۳۹۳، ۱۰:۲۳ ب.ظ

جز عشق تو - این لعل بدخشانیِ من-

غیر از عرقی به روی پیشانیِ من،

آهی به بساط نوکری هایم نیست

حلّال "معمّای پریشانی" من !

"معمای پریشانی"... بدون "مطربان"!

چهارشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۱۰ ب.ظ

باز هم تئاتر "معمای مطربان پریشان" -که این بار نشانی از "مطربان" نداره- به مناسبت ایام اربعین قراره روی صحنه بره؛ در  مرکز همایش های برج میلاد.

پوستر نمایش گویاست به گمانم.

اگه قابل دونستین و پا به سالن گذاشتین ( به شرطی که توی ترافیک وحشتناک" همت" و "حکیم" گیر نیفتین) قطعاً خوشحال می کنین مسئولینِ گروه هنری سایه رو.

:::::

معمای پریشانی

... چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور

چهارشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۳، ۰۲:۰۶ ق.ظ

مدتی زل زد توی چشمهام. منتظر جوابی بود لابد.

گفتم: " خب؟! توقع که نداری همه چیز رو بگم؟! "

نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت. از اون نگاه هایی که یعنی: " پس واسه چی یه ساعت معطل نشستم اینجا؟! "

گفتم: " فعلاً حرف نمی زنم... درسته که ناراحتم اساسی... دلخونم یه جورایی... اما سکوت هستم فعلاً! "

گفت: " لااقل حدودش رو بگو... مگه میشه رئیس جمهور کشور، بره سازمان ملل و تو هیچ حرفی نداشته باشی؟! "

گفتم: " قبلاً گفتم نظرم رو... تلویحاً ... یعنی در حقیقت از دهنم در رفت... نظرم الآن هم همونه... البته با یه تفاوت هایی! "

گفت: " کی؟! "

گفتم : " یه سال پیش... که شرط داغ ندیدن، جگر نداشتن است... "

خندید... گفت: " اون رو خوندم! " و رفت... معنیِ اینجور خنده ها رو هیچ وقت نفهمیدم...هیچ وقت...

آه و سکوت...

جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۳، ۰۲:۵۳ ق.ظ
یک لحظه نظر، مگر که ساقی بکند...

یا مرحمتی به عمرِ باقی بکند،

ماندم چه بگویمت که راضی بشوی

فردا که نگاهمان تلاقی بکند...

::::


::::

چه می شود کرد؟! ...

بسیاری از حرفهایم، که با بند بندِ وجودم، زندگیِ شان کرده ام،

آن قدر دستمالی شده اند-در دستان کسانی که جز کلیشه و توهم و نان به نرخ روز خوردن هیچ نمی فهمند-

که ترجیح می دهم سکوت کنم... تا مبادا -حتی در ذهن کسی- شباهتی پیدا کنم به آنان...

به آنان که حرف دل من را خرج زندگی و شهرت و پست و مقام و آبرویشان کرده اند... 

چه می شود کرد...

جز اینکه بسنده کنم به عکسی...یا بیتی...  و گاهی حتی... به آهی و سکوتی...