تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

۶۱ مطلب با موضوع «دل نوشته» ثبت شده است

باز خوانی!

سه شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۱۸ ق.ظ

اتوبوس!

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۱۳ ق.ظ

همین که سوار اتوبوس شدم دخترک از جایش بلند شد...

بی اینکه حتی کمی در چشمانم خیره شود و خستگیِ احتمالی را ببیند و بعد تصمیم بگیرد.

بلند شد؛ در لحظه. منتظر بود انگار.

پدرش هم هر چه تلاش کرد که بنشاندش... مذبوحانه بود.

دخترک، مدام با چشم به من اشاره می کرد و به پدرش می گفت :"بزرگتره خب"

تا جایی که پدرش از جا بلند شد، دخترک ش را روی پایش نشاند و بدون آنکه بفهمد نما به نمای این وقعه را رصد کرده ام، با لبخندی صدقه ای، به نشستن دعوتم کرد.

نشستم.

دخترک حتی منتظر تشکرِ نه چندان خشک وخالی من هم نشد، خندید. با تمام صورتش... پیروزمندانه.

:::

:::

پ.ن: امیدوارم. بر خلاف خیلی ها...به آینده ی فرهنگی کشور عزیزم... به فرهنگ پاک نسل های بعد...شاید خیلی بعدتر... اما امیدوارم... به روزی که...کودکانی که رگ و پیِ شان تماماً با فرهنگ ناب انقلاب اسلامی ممزوج شده، پدرو مادر شوند.... امیدوارم... همان طور که به طلوع خورشید... و لَو کَرِهَ المسئولین!!!


پ.ن برای پ.ن: (البته که " المسئولون" درست است. ولی "المسئولین" گوش آشنا تر)

فقط برای خودت...

جمعه, ۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۳۲ ق.ظ

گمان نمی کنم آن هایی که شبکه های اجتماعی نسل جدید را رواج داده اند،

اینقدر نفهم بوده باشندکه بخواهند جایگزینی برای امثال وبلاگ ها دست و پا کنند...

مگر واتس اپ و وایبر و تلگرام و حتی به زعم بعضی، فرهیخته ترینشان -اینستاگرام- می تواند جای وبلاگ ها را بگیرد...؟!

-در چشمان من لااقل-

همان طور که دفترچه های قدیمی و بعضاً سررسیدهای تاریخ گذشته ی قفسه ی کتاب هایم، هنوز با قدرت مشغولند...

مگر می شود همه ی آن چه در ابرهای متراکم بالای سرم می گذرد را در خانه ی وبلاگ اسکان دهم؟!...

بعضی هاشان، باید فقط برای خودت بماند... فقط برای خودت... فقط برای خودم...

خوب شد...

جمعه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۴، ۰۲:۳۹ ق.ظ

:::

خوب شد...

نگران تر شدیم ولی خوب شد...

شک داشتیم ولی خوب شد که مطمئن شدیم...

بالاخره فهمیدیم -لااقل- بخش قابل توجهی از مسئولان سطح بالای کشورمان

-کشور اسلامی عزیزمان-

که بعضاً القاب امیر و سرلشکر و دکتر و رئیس فلان را

-بی هیچ مسمّایی-

به دنبال می کشند،

بویی از گفتمان رهبری نبرده اند.

بعدِ سی و چند سال، که گه گاه زانو به زانویش نشسته اند و ریز و درشتش را برانداز کرده اند و پیش ماها پز داده اند که "ما با ایشان جلسات مکرر داریم" از بعضی مردم عادی هم کمتر می فهمند گفتمانش را، حرف دلش را... دردِ دلش را.

خوب شد فهمیدیم...

...

... خوب شد فهمیدیم؟!

ای ساربان، آهسته ران... کآرام جانم می رود...

سه شنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۴، ۰۱:۲۴ ق.ظ

در لحظات خاص و حساس، می ترسم از خودم مایه بگذارم...

می ترسم نتوانم حق ماجرا را ادا کنم...

برای همین، حالا هم،

دست به دامن محمدباقر مفیدی کیای عزیز شده ام برای روضه خوانی...

روضه ای، سروده ی خودش... با صدای خودش...

دو پادشاه در اقلیمی ... دو درویش بر گلیمی...

يكشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۲۹ ق.ظ

با صدای آرام -خیلی آرام- می گوید: "بالن آرزوها ! بالن چهارشنبه سوری!"

اوّلین و ساده ترین جمله ای که به ذهن می رسد هم همین است؛ برای فروختن.

و از نحوه گفتنش، تو یقین می کنی که هیچ کس از او نخواهد خرید؛ بالن آرزوهایش را.

دست فرش دیگری می رسد. نگاهش می کنی، که نگاه می کند به بالنِ آرزوها فروش!

لبخند می زند...

آن یکی هم...

و فریاد می زند: " همه ی بالن هاش سوراخه. بالا نمی ره. نخرید ها! "

و می خندند... هر دو... و می خندیم...همه مان... بلند.

اجناسش را زمین می گذارد، بالن های مردِ بالنِِ آرزوها فروش را از دستش می گیرد و فریاد می زند:

" بابا! هم بی خطره، هم کلی هیجان انگیز! آتیشش می زنی هوا می ره، نمیدونی تا کجا میره! این همه دعا کردی چی شد؟ یه بار هم آرزو کن!"

و بعد رو می کند به سمت مردِ بالنِ آرزوها فروش : "اینجوری" و بالن ها را پس می دهد.

اجناسش را بر می دارد و بی که حرفی بزند، می رود آن طرف تر-دورتر؛ جایی که صدایش به من نمی رسد- و شروع می کند به تبلیغ تقویم های نود و چهارش!

چشم که بر میدارم از او، در دست چند مرد و زن کناری ام، بالن می بینم؛ بالن آرزوها.

و ناگاه به یاد می آورم دیروز را. و مرد آدامس فروشِ جوانی را که به محض دیدن آدامس فروش دیگری که زودتر از او آمده بود، به هیچ کسی آدامس نمی فروخت!

حالا بیایید خاطراتمان را روی هم بریزیم و پیدا کنیم حجره دارهایی که این گونه باشند را.

حکایت جالبی ست...

حکایت سفرهای مترویی این روزهایم...

حکایت " آزاد آدم" هایی که متّهم اند به خیلی چیزها...

-----------------------------

پای ورق مهم: این نوشته، ابداً تحلیل ی نیست بر دست فروشی در مترو! یا حتی احیاناً  سخنی در رد یا تأیید آن.

فاطمیه...

چهارشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۳، ۰۱:۵۰ ق.ظ

باز هم بازنشر...

...والله مُتِمُّ نوره...

دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۵۸ ب.ظ
شک ندارم...
و شک نداریم...
که باید از جان و مال وآبرو و هر آنچه داریم و نداریم مایه بگذاریم...
نه برای دفاع...که مدافعش خود خداست به یقین-جلّ و علا-
که برای عرض ارادت فقط ... برای ثبت نام مان در زمره ی دوست دارانش...
بین خودمان بماند...
راستش را بخواهید...
مدّتی است که فکر می کنم...
معمولِ تلاش مان برای حفظ حرمت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله - در اتّفاقات اخیر-
کمتر مزیّن است به رنگ عزّت!
از طرفی در حرف ها و بیانیه ها و شعارها مان،
انگار پذیرفته ایم - تلویحاً- که می شود حرمت شخص اوّل خلقت را
-که بی تردید همان حرمت خداست-
هدف گرفت به همین سادگی.
و از طرفی دیگر
- از آنجا که زندگی مان، رنگ حضرتش را کمتر دارد/ ندارد (انتخاب با شماست)-
این تلاش ها و حرف ها مذبوحانه جلوه می کند،
و به دست و پا زدنی می ماند که مورچه ها هنگام سرازیرشدن آب به لانه هاشان دچارش می شوند.
...
ولی این یکی؛ همین که می خواهم به دیدنش مهمان تان کنم، این گونه نیست.
عزّت از سراپایش می بارد...
حتّی می شود تصوّر کرد رعب و وحشتی را که به دل خفّاشان می افکند... حیف است نبینید!

________________________


پس نوشت: یا ایهاالعزیز تر از یوسف...

اگه دوست داشتین...

دوشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۳، ۰۵:۰۷ ب.ظ

به لطف خدا و همت یکی از مهمانان بزرگوار "تازه" به نام "بی نام"، بحث ارزشمندی ذیل پست "گریز" به وجود اومده که اگه دوست داشتین در اون بحث شرکت کنین.

فقط لطف کنین مبانی بحث کردن رو در نظر بگیرین.

اول : حفظ ادب و احترام متقابل نسبت به فردی که  با نظراتش مخالف هستین و نیز احترام به اعتقادات همدیگه.

دوم: بحث کردنِ با استدلال و منطقِ محکم و سند، و نه با احساسات و ...

 ممنون

ما نبودیم و تقاضامان نبود...

جمعه, ۱۲ دی ۱۳۹۳، ۱۱:۵۰ ب.ظ

مدّت هاست که شرمنده ی یک جمله ام ... کَم مِن ثَناءٍ جمیل لستُ اهلاً له نشرتَه...

فقط همین.