همین که سوار اتوبوس شدم دخترک از جایش بلند شد...
بی اینکه حتی کمی در چشمانم خیره شود و خستگیِ احتمالی را ببیند و بعد تصمیم بگیرد.
بلند شد؛ در لحظه. منتظر بود انگار.
پدرش هم هر چه تلاش کرد که بنشاندش... مذبوحانه بود.
دخترک، مدام با چشم به من اشاره می کرد و به پدرش می گفت :"بزرگتره خب"
تا جایی که پدرش از جا بلند شد، دخترک ش را روی پایش نشاند و بدون آنکه بفهمد نما به نمای این وقعه را رصد کرده ام، با لبخندی صدقه ای، به نشستن دعوتم کرد.
نشستم.
دخترک حتی منتظر تشکرِ نه چندان خشک وخالی من هم نشد، خندید. با تمام صورتش... پیروزمندانه.
:::
:::
پ.ن: امیدوارم. بر خلاف خیلی ها...به آینده ی فرهنگی کشور عزیزم... به فرهنگ پاک نسل های بعد...شاید خیلی بعدتر... اما امیدوارم... به روزی که...کودکانی که رگ و پیِ شان تماماً با فرهنگ ناب انقلاب اسلامی ممزوج شده، پدرو مادر شوند.... امیدوارم... همان طور که به طلوع خورشید... و لَو کَرِهَ المسئولین!!!
پ.ن برای پ.ن: (البته که " المسئولون" درست است. ولی "المسئولین" گوش آشنا تر)
گمان نمی کنم آن هایی که شبکه های اجتماعی نسل جدید را رواج داده اند،
اینقدر نفهم بوده باشندکه بخواهند جایگزینی برای امثال وبلاگ ها دست و پا کنند...
مگر واتس اپ و وایبر و تلگرام و حتی به زعم بعضی، فرهیخته ترینشان -اینستاگرام- می تواند جای وبلاگ ها را بگیرد...؟!
-در چشمان من لااقل-
همان طور که دفترچه های قدیمی و بعضاً سررسیدهای تاریخ گذشته ی قفسه ی کتاب هایم، هنوز با قدرت مشغولند...
مگر می شود همه ی آن چه در ابرهای متراکم بالای سرم می گذرد را در خانه ی وبلاگ اسکان دهم؟!...
بعضی هاشان، باید فقط برای خودت بماند... فقط برای خودت... فقط برای خودم...
:::
خوب شد...
نگران تر شدیم ولی خوب شد...
شک داشتیم ولی خوب شد که مطمئن شدیم...
بالاخره فهمیدیم -لااقل- بخش قابل توجهی از مسئولان سطح بالای کشورمان
-کشور اسلامی عزیزمان-
که بعضاً القاب امیر و سرلشکر و دکتر و رئیس فلان را
-بی هیچ مسمّایی-
به دنبال می کشند،
بویی از گفتمان رهبری نبرده اند.
بعدِ سی و چند سال، که گه گاه زانو به زانویش نشسته اند و ریز و درشتش را برانداز کرده اند و پیش ماها پز داده اند که "ما با ایشان جلسات مکرر داریم" از بعضی مردم عادی هم کمتر می فهمند گفتمانش را، حرف دلش را... دردِ دلش را.
خوب شد فهمیدیم...
...
... خوب شد فهمیدیم؟!
در لحظات خاص و حساس، می ترسم از خودم مایه بگذارم...
می ترسم نتوانم حق ماجرا را ادا کنم...
برای همین، حالا هم،
دست به دامن محمدباقر مفیدی کیای عزیز شده ام برای روضه خوانی...
روضه ای، سروده ی خودش... با صدای خودش...
قول داده ایم همه مان که فعلاً لب باز نکنیم.
نه اینکه کسی را -خدای ناکرده-نامحرم می دانیم، نه
اما دوست نداریم قبل از اتفاقی، اطلاع رسانی اش کنیم.
فقط همین یک جمله و بس:
الحمدلله -گوش شیطان کر- " کلیپ ایستاده ایم 2 " امروز کلید خورد. فعلاً فقط همین.
خدا آخر عاقبتش را به خیر کند...
به لطف خدا و همت یکی از مهمانان بزرگوار "تازه" به نام "بی نام"، بحث ارزشمندی ذیل پست "گریز" به وجود اومده که اگه دوست داشتین در اون بحث شرکت کنین.
فقط لطف کنین مبانی بحث کردن رو در نظر بگیرین.
اول : حفظ ادب و احترام متقابل نسبت به فردی که با نظراتش مخالف هستین و نیز احترام به اعتقادات همدیگه.
دوم: بحث کردنِ با استدلال و منطقِ محکم و سند، و نه با احساسات و ...
ممنون