تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام رضا» ثبت شده است

کلیشه

جمعه, ۲۷ دی ۱۳۹۲، ۰۱:۱۴ ق.ظ

توی خیابان قدم می زنی...

چند ساعت پیش، از دفتر "خانه ی فیلم داستانی"، زنگ زده اند به گوشی ات، و تو به حرمت کلاس، جواب نداده ای.

و حالا که ساعت از 9 شب گذشته،  قاعدتاً کسی آنجا نیست که تو تماس بگیری و مؤدّبانه سؤال کنی: "با من کاری داشتین؟!"  یا  "چه کسی با من کار داشت؟!"

لابد قرار است مشارکتی داشته باشی در ساخته ی جدیدشان.

توی خیابان قدم می زنی، تا برسی به خانه ات.

شاید هم نمی خواهی برسی به خانه ات...

داری به این فکر می کنی که هر سال، این ایّام ، یک مشهد برای خودت دست و پا کرده بودی...

و امسال، به خاطر همه ی اتّفاقات جالب زندگی ات، محروم شدی از آن.

...

... تماسِ حسین را نمی شود جواب نداد، هر قدر هم که خسته باشی.

می گوید بچّه های دفتر، دنبالت می گردند.

 می گوید بچّه های دفتر، دارند دسته جمعی می روند مشهد. زنگ زده اند  بپرسند که همراهشان می روی یا نه!

:::

"کریم" را شاید همیشه به دست و دلبازی اش نشود شناخت، ولی از شکل مهمانی اش چرا.

بعضی وقت ها، آن قدر ساده مهمانت می کند- بی حتّی گره و تعلیقی- که اگر بخواهی داستانش را بنویسی، از ترس کلیشه ای شدن منصرف می شوی.

و بعضی وقت ها، آن قدر ساده مهمانت می کند که گمان می کنی خودت این مهمانی را برای خودت دست و پا کرده ای...

کلاغ سیاه!

دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۲، ۰۶:۱۸ ب.ظ

8 / 8 /88 برای بچه های گروهمون، یادگاری بی نظیریه!

توی اون بحبوحه ی حوادث تلخ تهران؛

دانشگاه امیرکبیر ، میزبان یه تئاتر بود:

" اینجا ثانیه ها طول می کشند..."

تئاتری که بعد از نزدیک چهار سال، هنوز جزو بهترین خاطره های عمر هممونه؛ حتی برای اونایی که چندساله خارج از کشورن.

گفتم توی این شب میلاد، با یه نریشن از این تئاتر، با صدای سیّدعلیرضای مرتضوی عزیز، شریکتون کنم توی خاطرات زیبای خودم.

امیدوارم به کار بیاد...


پیشنهاد: شاید بیشتر نزدیک بشین به اون روزهای من... اگه موقع گوش دادن، یه نگاهی هم به این عکس داشته باشین ...



دریافت صدا

بهشت...

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۱:۴۴ ق.ظ

آیینه ی هرچه زشت، افتاد و شکست...

در بازی سرنوشت، افتاد و شکست...

یک دل به کفم بود که آن هم شب پیش

در خطّه ای از بهشت، افتاد و شکست...


:::::

امام رضا 1

:::::


این چند روز، پیش حضرت رضا - علیه السلام - یه جمله مدام میاد توی ذهنم.

یه جمله از "جان کافی" ؛ اون غول بزرگ سیاه مهربون در مسیر سبز؛

اون لحظه ی آخر که داشتن روی صندلی جرقّه اعدامش می کردن:

از این چیزی که هستم، متأسفم...