تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانه فیلم داستانی انقلاب اسلامی» ثبت شده است

نام من رفته ست روزی بر لب جانان به سهو...

پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۴۶ ق.ظ

خیلی سعی کردم کلاس کار را حفظ کنم و مثل بچّه ها

- که تا ذوق می کنند همه ی عالم و آدم خبردار می شوند-

فریادش نزنم، اما مگر می شود؟!

چیز کمی ست مگر؟! حتی اگر ساختگی هم باشد، می ارزد که نگنجم در پوستم!

در طول یک سال، تمام مشقّاتی که کشیدم و فحش هایی که خوردم برای "کلیپ ایستاده ایم" ، می ارزید به خبری که امشب شنیدم.

اتّفاق، ساده ست، یک جمله هم بیشتر نیست. ولی در تبیین و تشریح، عالمی ست براس خودش.

کسی که خودش و نظرش و حتی انتقادش برایم از جان عزیزتر است، و شاید همه ی این سختی ها را فقط به خاطر او تحمّل کرده ام،

به واسطه ای پیغام داده است که:

به بچه های "کلیپ ایستاده ایم" از طرف من، به طور ویژه خسته نباشید بگین!

و نمی دانید چه غوغایی ست در وجود من!

در وجود من؛ که در "ایستاده ایم" کوچکترینم!

کاش می شد بیشتر توضیح داد...کاش...

ایستاده مثل کوه...

سه شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۳:۰۰ ق.ظ

پارسال بود؛ تقریباً همین موقعا!

که  کلیپ "ایستاده ایم" متولّد شد؛

این پست، یه جورایی به مناسبت یک سالگیِ این کلیپه.

و همچنین به مناسبتِ گذشتِ حدود یک سال از بلاهایی (یا همون برکاتی) که به خاطرش سرم اومد!

- که هنوز هم ادامه داره گاهی-

خلاصه اگه دوست داشتین کلیپ رو با کیفیت عالی داشته باشین بسم الله

اگرم به همون کیفیت کم، قانعین بفرمایین اینجا.

ایستاده ایم

کلیشه

جمعه, ۲۷ دی ۱۳۹۲، ۰۱:۱۴ ق.ظ

توی خیابان قدم می زنی...

چند ساعت پیش، از دفتر "خانه ی فیلم داستانی"، زنگ زده اند به گوشی ات، و تو به حرمت کلاس، جواب نداده ای.

و حالا که ساعت از 9 شب گذشته،  قاعدتاً کسی آنجا نیست که تو تماس بگیری و مؤدّبانه سؤال کنی: "با من کاری داشتین؟!"  یا  "چه کسی با من کار داشت؟!"

لابد قرار است مشارکتی داشته باشی در ساخته ی جدیدشان.

توی خیابان قدم می زنی، تا برسی به خانه ات.

شاید هم نمی خواهی برسی به خانه ات...

داری به این فکر می کنی که هر سال، این ایّام ، یک مشهد برای خودت دست و پا کرده بودی...

و امسال، به خاطر همه ی اتّفاقات جالب زندگی ات، محروم شدی از آن.

...

... تماسِ حسین را نمی شود جواب نداد، هر قدر هم که خسته باشی.

می گوید بچّه های دفتر، دنبالت می گردند.

 می گوید بچّه های دفتر، دارند دسته جمعی می روند مشهد. زنگ زده اند  بپرسند که همراهشان می روی یا نه!

:::

"کریم" را شاید همیشه به دست و دلبازی اش نشود شناخت، ولی از شکل مهمانی اش چرا.

بعضی وقت ها، آن قدر ساده مهمانت می کند- بی حتّی گره و تعلیقی- که اگر بخواهی داستانش را بنویسی، از ترس کلیشه ای شدن منصرف می شوی.

و بعضی وقت ها، آن قدر ساده مهمانت می کند که گمان می کنی خودت این مهمانی را برای خودت دست و پا کرده ای...

مثل "لکّه"

شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۲، ۱۲:۵۹ ق.ظ

از سینما که می آیم بیرون، رو می کنم به علی - که از روی مرام، نزدیک نیم ساعت، معطّل خداحافظی من با دوستان شده - :

- حسّ شابدالعظیم دارم

پایه است به وضوح. و آن قدر بلافاصله موافقتش را اعلام می کند که من شک می کنم یک آن. نکند رودربایستی داشته باشد؟!

...

در طول مسیر تا رسیدن به حرم، مدام به این فکر می کنم که چرا باید بعد از دیدن این فیلم، هوای حضرت عبدالعظیم بزند به سرم!

درست است که محتوای این فیلم، دغدغه ی من بوده انگار، و درست است که از نظر ساخت هم بسیار دوست داشتنی ست، و درست است که سازنده ی این "لکه"، " محمدباقر مفیدی کیا" ست، ولی اینها که نشد دلیل!

:::

:::

و همه ی تلاشم برای فهمیدن، منجر می شود به یک چیز. چیزی که امیدوارم هیچ کس نخواهد از من، که بسطش دهم:

آدم "بعضی وقت ها" ، "احساس می کند" که تبدیل به یک حفره شده انگار، خالی شده تماماً. باید بگردد به دنبال کسی یا چیزی که پُرَش کند. همین.

و ایمان دارم آنگاه که  "بعضی وقت ها" مبدّل شود به "همیشه" ، و "احساس می کند" به "یقین داشته باشد" ،  کولاک می شود.

و بیشتر یقین دارم که اوج اعتلا، آن جاست که دیگر "آدم" ی به کار نباشد...
عاشق چیزهایی هستم که مرا سوق می دهند به این جور فکرها... مثل" لکه"

"لکّه" ای از اکسیژن...

دوشنبه, ۹ دی ۱۳۹۲، ۰۴:۰۳ ب.ظ

توی این وانفسای سینمای ایران-که گویا جناب مرده شور خودشون صاحب عزا تشریف دارن-

بعضی از اتّفاقات، حکم کپسول اکسیژن رو دارن؛ توی این هوای دودآلود!

مثلاً  سر به مهر -با وجود چند نکته ی قابل بحثش- بعد مدّت ها، یه حالی داد به شُش های بینوای ما.

( که شاید به وقتش مفصّل درباره ش بنویسم)

و این اتّفاق اخیر که خدا می دونه ذوق کردم از شنیدنش:

جناب محمّدباقر مفیدی کیای عزیز - که این واژه ی "عزیز"، بسیار ناچیزه در مقابل ارادتم به او-  بعدِ چند اثر، از  جمله فیلمِ دیدنی "... و دیگر هیچ نبود" ، و کلیپ بی نظیر و تحسین برانگیز*" ایستاده ایم..." ، دست به کار فیلم جدیدش با نام "لکّه" شده، که قراره در جشنواره عمّار، اوّلین اکرانش رو داشته باشه. بی صبرانه و منفجرانه(!) منتظرِ یه نفسِ عمیق با اکسیژن خالص سیاسی هستم...
--------------

* البتّه برای بعضی ها، صفت "خانمان سوز" هم به این صفت ها اضافه میشه!

فقط لبخند می زنم...

يكشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۲، ۰۴:۲۰ ق.ظ

چند وقتی ست

جواب سلامم را نمی دهند؛ بعضی هاشان

تحویلم نمی گیرند؛ اکثرشان

تا نفس دارند پشت سرم حرف می زنند؛ چند نفرشان

من را به نشانه عبرت، به هم نشان می دهند؛ قریب به اتفاقشان

و بیشتر حال می کنند با من؛ معدوی شان

و من فقط لبخند می زنم...

چه "کلیپ" قدرتمندی است...

وقتی می تواند بعضی ها را این گونه به دروغ و غیبت و تهمت پیوند بزند...

همان هایی که وقتِ دادن صدقه  ، دل دل می کنند؛ تا مبادا صدقه گیرنده ی بیچاره، بی نماز باشد،

همان هایی که اگر بخواهند بر تله کابین توچال بنشینند، استخاره می کنند، از ترس اینکه خدای نکرده، مِلک شخصی کسی نباشد و آنان در دام حق الناس گرفتار شوند...

و در این میان، بقال محله مان - با آن ته لهجه ی اصفهانی- ذوق می کند از اینکه مرا در تلویزیون دیده، و می گوید اشک در چشمانش حلقه زده از شکوه...

+++

یاد کلام شیرین امام صادق-علیه السلام- می افتم به علقمه - از یارانش- که الحق طلاست:

همانا خشنودی مردم را نتوان به دست آورد و جلوی زبان هاشان را نتوان گرفت. چگونه در امان مانید از چیزی که پیامبران و فرستادگان و حجت های خداوند از آن در امان نماندند...

(میزان الحکمه)


...و من فعلاً فقط لبخند می زنم...


----------------------------------------------------------------------------

.:: اگه دوست داشتین این کلیپ رو ببینین- البتّه با کیفیت نه چندان مطلوب- یه سری به اینجا بزنین ::.

  ایستاده ایم... تا آخرین نفس 

ایستاده ایم