تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل نوشته» ثبت شده است

فقط برای خودت...

جمعه, ۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۳۲ ق.ظ

گمان نمی کنم آن هایی که شبکه های اجتماعی نسل جدید را رواج داده اند،

اینقدر نفهم بوده باشندکه بخواهند جایگزینی برای امثال وبلاگ ها دست و پا کنند...

مگر واتس اپ و وایبر و تلگرام و حتی به زعم بعضی، فرهیخته ترینشان -اینستاگرام- می تواند جای وبلاگ ها را بگیرد...؟!

-در چشمان من لااقل-

همان طور که دفترچه های قدیمی و بعضاً سررسیدهای تاریخ گذشته ی قفسه ی کتاب هایم، هنوز با قدرت مشغولند...

مگر می شود همه ی آن چه در ابرهای متراکم بالای سرم می گذرد را در خانه ی وبلاگ اسکان دهم؟!...

بعضی هاشان، باید فقط برای خودت بماند... فقط برای خودت... فقط برای خودم...

آه و سکوت...

جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۳، ۰۲:۵۳ ق.ظ
یک لحظه نظر، مگر که ساقی بکند...

یا مرحمتی به عمرِ باقی بکند،

ماندم چه بگویمت که راضی بشوی

فردا که نگاهمان تلاقی بکند...

::::


::::

چه می شود کرد؟! ...

بسیاری از حرفهایم، که با بند بندِ وجودم، زندگیِ شان کرده ام،

آن قدر دستمالی شده اند-در دستان کسانی که جز کلیشه و توهم و نان به نرخ روز خوردن هیچ نمی فهمند-

که ترجیح می دهم سکوت کنم... تا مبادا -حتی در ذهن کسی- شباهتی پیدا کنم به آنان...

به آنان که حرف دل من را خرج زندگی و شهرت و پست و مقام و آبرویشان کرده اند... 

چه می شود کرد...

جز اینکه بسنده کنم به عکسی...یا بیتی...  و گاهی حتی... به آهی و سکوتی...

مظلوم!

شنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۳، ۰۲:۱۳ ب.ظ

در شهری که خط ویژه هایش، ویژه شده اند برای اتوبوس ها- کند رو و تند رو-

در شهری که خیابانهایش، مهیّا شده اند برای اتومبیل ها - کم قیمت و پرقیمت-

در شهری که حاشیه های کناری هم، مختص شده اند برای موتوری ها - قانون مدار و قانون گریز-

...

مظلوم، آنان که برای راه رفتن، فقط به پای خود تکیه می کنند...

بیچاره پیاده رو ها !

پیاده رو

پس نوشت:

چقدر خوب...

که "اتوبوس" فقط برایمان اتوبوس است...

"اتومبیل" فقط اتومبیل...

"موتور" فقط موتور...

و "پیاده رو" فقط پیاده رو... نه هیچ چیز دیگر...

زن همسایه...

شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۱:۱۹ ق.ظ

... امروز صبح، دستم خراش برداشته است...

حوالی ظهر، زمین خورده ام...

و حالا غروب، گرد و خاک کوچه؛ سوار بر باد، چشمم را ملتهب کرده...

انگار بلاها، مضاعف شده اند از امروز...

از مادرم شنیدم دیشب، زن همسایه را شبانه دفن کرده اند...

همان زنی که مدام دعایمان می کرد...

اگر چه دوست به چیزی نمی خرد ما را...

چهارشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۳۵ ق.ظ
رفت کنارِ درِ مغازه،
همونجایی که میوه ها و سبزی های چند روز مونده رو می ذارن معمولاً ،
چیزی که میخواست رو از لابلای اونا سوا کرد،
و در جواب نگاه پر سؤال شاگردش، فقط گفت:
هیچ کس اینا رو نمی بَره، مغازه دارِ بیچاره پول داده بابت شون! بذار ما وَرِشون داریم!
سیدعلی قاضی طباطبائی
:::
دلم گرم شد از شنیدن این ماجرا...
چون وقتی دوستان شما این جوری باشن،
شما هم قطعاً همین جوری هستین آقا ! ... نه ؟!