تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوچرخه» ثبت شده است

دوچرخه

جمعه, ۱۰ آبان ۱۳۹۲، ۰۲:۵۲ ق.ظ

همه ی هیجانش به این بود که پایت به رکاب نرسد و مجبور شوی پنجه پایت را کاملاً کشیده نگه داری تا رکاب، در پایین ترین نقطه هم از پایت جدا نشود.

با اینکه به هزار زحمت و بدبختی سوارش می شدی، ولی لذّتی داشت که با هیچ چیز قابل مقایسه نبود.

از صبح، باید منتظر می ماندی که پدربزرگ با آن دوچرخه اش از بازار برگردد و ساعتی را به استراحت بگذراند، تا تو از غفلتش کمال استفاده را ببری و دزدانه دوچرخه اش را صاحب شوی؛ برای دقایقی فقط.

و دائم خدا خدا  کنی که نکند وسط کار، مرغی، خروسی یا قورباغه ای - که در روستا، کم نیست- بپرد جلوی دوچرخه، و نتوانی کنترلش کنی، و از آنجا که پایت حتّی به رکاب هم نمی رسد، بلافاصله بعد ترمز، نقش زمین شوی ...

و بعدها بفهمی که پدربزرگ، از همان لحظه ی برداشتن دوچرخه حواسش به تو بوده... و شاید هم نگرانت.

:::

دوچرخه

:::

دوچرخه زنگ زده ی پدربزرگ، توی لانه قدیمی مرغها، دارد خاک می خورد.

انگار سالها کسی حتی نگاهش هم نکرده. پدربزرگی که روزش بدون دوچرخه نمی گذشت، نزدیک ده سال زمین گیر شده بود، و این دوچرخه هم تنها مانده بود آن کنار...

و همین طور که دوچرخه در قاب چشمم جا خوش کرده، صدای قرآن می ریزد توی حیاط خانه. وَ این، کافی است تا تمام خاطرات آن سالها، تمام خاطرات پدربزرگ، بیایند جلوی چشمانم.

پدربزرگی که حالا منتظریم ماشین مخصوصی بیاید و او را ببرد آنجایی که محلی ها می گویند پاک خانه...

چند ساعتی می شود که فهمیده ایم: پدربزرگ ... دیشب... رفته ...