به بهانه ی پایانِ "معمای پریشانی"
جز عشق تو - این لعل بدخشانیِ من-
غیر از عرقی به روی پیشانیِ من،
آهی به بساط نوکری هایم نیست
حلّال "معمّای پریشانی" من !
جز عشق تو - این لعل بدخشانیِ من-
غیر از عرقی به روی پیشانیِ من،
آهی به بساط نوکری هایم نیست
حلّال "معمّای پریشانی" من !
یا مرحمتی به عمرِ باقی بکند،
ماندم چه بگویمت که راضی بشوی
::::
::::
چه می شود کرد؟! ...
بسیاری از حرفهایم، که با بند بندِ وجودم، زندگیِ شان کرده ام،
آن قدر دستمالی شده اند-در دستان کسانی که جز کلیشه و توهم و نان به نرخ روز خوردن هیچ نمی فهمند-
که ترجیح می دهم سکوت کنم... تا مبادا -حتی در ذهن کسی- شباهتی پیدا کنم به آنان...
به آنان که حرف دل من را خرج زندگی و شهرت و پست و مقام و آبرویشان کرده اند...
چه می شود کرد...
جز اینکه بسنده کنم به عکسی...یا بیتی... و گاهی حتی... به آهی و سکوتی...
چون مردمِ شهر دیده هایی، ای عشق!
با مردم بی وفا، وفایی ای عشق!
گویند که عشق، رو سیاهی دارد...
ما رو سیَهیم، پس کجایی ای عشق...؟!
کاملاً یادم هست بعضی دغدغه های روزهای اوّل دانشجویی را،
که یکی شان منجر شد به تولّد یک رباعی،
دغدغه ای که روال شده است این روزها انگار!
و همین رباعی، کافی ست که مرا یاد همیشه ام بیندازد... یاد خرهایی که از پل گذشتند...
و یادآوری اش کافی ست که شرمنده ترم کند در این شب های میلاد حضرت صاحب عجل الله تعالی فرجه...
هستند عجین، دوستی و دوری ها
از هجر تو نیست رنج و رنجوری ها
ماها که نه - مدّتی ست دانشجوییم-
در یاد تو اَند پشت کنکوری ها !
---------------------------------
یاقوت غم تو را، ز دلها، چندی،
خواهند برون کنند با ترفندی
دندان ننهم به سیب سرخ یلدا
تا پا ننهد به روی لب، لبخندی...
::::
::::
البتّه بماند که تعداد کمی(!!!) از دور و بری های مان، برای جشن شب یلداشان، سنگ تمام گذاشتند...
و بماند که خلیفه ی کلّ ارامنه ی آذربایجان، اعلام کرده :
مراسم جشن سال نوی میلادی، به علّت مصادف بودن با ایّام سوگواری پیامبر بزرگ اسلام، برگزار نخواهد شد...
نگاهت خیلی حرف ها دارد این روزها...
شاید پیش تر هم داشت و ما بی تفاوت رد می شدیم از کنارش
نه اینکه خود را غلامت بدانم ولی آرزو که عیب نیست بر جوانان ... هست؟!
:::
عاشق، ز ترنّم سلام ت، مُرده...
ابلیس، به خنجر کلام ت، مرده...
لب تر کن عزیز! تا فدایت گردم،
تنها شده ای؟! ... مگر غلام ت مرده...؟!
چندی ست ز خاطرم، مرادم رفته
زین فاجعه، آه از نهادم رفته
از اوّل هفته در سرم غوغایی ست
این جمعه قرار بود... یادم رفته...
:::::
کارم از این حرف ها هم گذشته...
باید انگشت سبابه ام را نخ پیچ کنم تا یادم نرود با تو قرار داشته ام ... نه فقط امروز ... هر روز
آیینه ی هرچه زشت، افتاد و شکست...
در بازی سرنوشت، افتاد و شکست...
یک دل به کفم بود که آن هم شب پیش
در خطّه ای از بهشت، افتاد و شکست...
:::::
:::::
این چند روز، پیش حضرت رضا - علیه السلام - یه جمله مدام میاد توی ذهنم.
یه جمله از "جان کافی" ؛ اون غول بزرگ سیاه مهربون در مسیر سبز؛
اون لحظه ی آخر که داشتن روی صندلی جرقّه اعدامش می کردن:
از این چیزی که هستم، متأسفم...