تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

ای ساربان، آهسته ران... کآرام جانم می رود...

سه شنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۴، ۰۱:۲۴ ق.ظ

در لحظات خاص و حساس، می ترسم از خودم مایه بگذارم...

می ترسم نتوانم حق ماجرا را ادا کنم...

برای همین، حالا هم،

دست به دامن محمدباقر مفیدی کیای عزیز شده ام برای روضه خوانی...

روضه ای، سروده ی خودش... با صدای خودش...

...والله مُتِمُّ نوره...

دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۵۸ ب.ظ
شک ندارم...
و شک نداریم...
که باید از جان و مال وآبرو و هر آنچه داریم و نداریم مایه بگذاریم...
نه برای دفاع...که مدافعش خود خداست به یقین-جلّ و علا-
که برای عرض ارادت فقط ... برای ثبت نام مان در زمره ی دوست دارانش...
بین خودمان بماند...
راستش را بخواهید...
مدّتی است که فکر می کنم...
معمولِ تلاش مان برای حفظ حرمت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله - در اتّفاقات اخیر-
کمتر مزیّن است به رنگ عزّت!
از طرفی در حرف ها و بیانیه ها و شعارها مان،
انگار پذیرفته ایم - تلویحاً- که می شود حرمت شخص اوّل خلقت را
-که بی تردید همان حرمت خداست-
هدف گرفت به همین سادگی.
و از طرفی دیگر
- از آنجا که زندگی مان، رنگ حضرتش را کمتر دارد/ ندارد (انتخاب با شماست)-
این تلاش ها و حرف ها مذبوحانه جلوه می کند،
و به دست و پا زدنی می ماند که مورچه ها هنگام سرازیرشدن آب به لانه هاشان دچارش می شوند.
...
ولی این یکی؛ همین که می خواهم به دیدنش مهمان تان کنم، این گونه نیست.
عزّت از سراپایش می بارد...
حتّی می شود تصوّر کرد رعب و وحشتی را که به دل خفّاشان می افکند... حیف است نبینید!

________________________


پس نوشت: یا ایهاالعزیز تر از یوسف...

به بهانه ی پایانِ "معمای پریشانی"

شنبه, ۸ آذر ۱۳۹۳، ۱۰:۲۳ ب.ظ

جز عشق تو - این لعل بدخشانیِ من-

غیر از عرقی به روی پیشانیِ من،

آهی به بساط نوکری هایم نیست

حلّال "معمّای پریشانی" من !

آه و سکوت...

جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۳، ۰۲:۵۳ ق.ظ
یک لحظه نظر، مگر که ساقی بکند...

یا مرحمتی به عمرِ باقی بکند،

ماندم چه بگویمت که راضی بشوی

فردا که نگاهمان تلاقی بکند...

::::


::::

چه می شود کرد؟! ...

بسیاری از حرفهایم، که با بند بندِ وجودم، زندگیِ شان کرده ام،

آن قدر دستمالی شده اند-در دستان کسانی که جز کلیشه و توهم و نان به نرخ روز خوردن هیچ نمی فهمند-

که ترجیح می دهم سکوت کنم... تا مبادا -حتی در ذهن کسی- شباهتی پیدا کنم به آنان...

به آنان که حرف دل من را خرج زندگی و شهرت و پست و مقام و آبرویشان کرده اند... 

چه می شود کرد...

جز اینکه بسنده کنم به عکسی...یا بیتی...  و گاهی حتی... به آهی و سکوتی...

این روزهای من...

يكشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۴۳ ق.ظ

چون مردمِ شهر دیده هایی، ای عشق!

با مردم بی وفا، وفایی ای عشق!

گویند که عشق، رو سیاهی دارد...

ما رو سیَهیم، پس کجایی ای عشق...؟!

ضرب الاجل...

شنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۵۰ ق.ظ
شعر،
اگه شاعرش جناب محمّدباقر مفیدی کیای عزیز باشه،
و اگر با صدای شاعر هم شنیده بشه،
به نظرم عیدی خوبی میشه در این ایّام ولادت امامِ دوست داشتنی...

خری که از پل گذشت...

شنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۲۲ ق.ظ

کاملاً یادم هست بعضی دغدغه های روزهای اوّل دانشجویی را،

که یکی شان منجر شد به تولّد یک رباعی،

دغدغه ای که روال شده است این روزها انگار!

:::::

و همین رباعی، کافی ست که مرا یاد همیشه ام بیندازد... یاد خرهایی که از پل گذشتند...

و یادآوری اش کافی ست که شرمنده ترم کند در این شب های میلاد حضرت صاحب عجل الله تعالی فرجه...


هستند عجین، دوستی و دوری ها

از هجر تو نیست رنج و رنجوری ها

ماها که نه - مدّتی ست دانشجوییم-

در یاد تو اَند پشت کنکوری ها !


---------------------------------

پاورقی: خوش به حال آنها، که گمان می کنند منظور از "کنکور"، فقط "کنکور" است...

شاه کلید!

دوشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۲، ۰۱:۰۰ ق.ظ

این روزها...

سالها تلاشِ هسته ای، با اشاره ای پلمپ می شود ...

دیوار مستحکم مقابله با دشمنانِ قسم خورده، با قهقهه ای ترک برمی دارد ...

مردم، با سبدی تحقیر می شوند ...

اساتید حوزه و دانشگاه، با نطقی آتشین، بی سواد ...

منتقدین ، با چند کلمه ای، به مزدوری متّهم ...

دانشگاهیان، با چشمکی، قلع و قمع  ...

و آغوش دولت عزیزمان، برای توهین های مکرّر غربی ها، گشوده ...

... خدا کند همین جا، پایان این داستان باشد...

اگرنه...

شب به شب، قوچی از این دهکده کم خواهد شد؛

ماده گرگی، دل اگر از سگ چوپان ببرد...


----------------------------------

پاورقی: امیدوارم در این دهکده، مناقشه ای در مثَل نباشد...

فقط چند ثانیه طولانی تر...

شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۲، ۱۰:۰۲ ب.ظ

یاقوت غم تو را، ز دلها، چندی،

خواهند برون کنند با ترفندی

دندان ننهم به سیب سرخ یلدا

تا پا ننهد به روی لب، لبخندی...

::::

::::

البتّه بماند که تعداد کمی(!!!)  از دور و بری های مان، برای جشن شب یلداشان، سنگ تمام گذاشتند...

و بماند که خلیفه ی کلّ ارامنه ی آذربایجان، اعلام کرده :

مراسم جشن سال نوی میلادی، به علّت مصادف بودن با ایّام سوگواری پیامبر بزرگ اسلام، برگزار نخواهد شد...

آرزو

سه شنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۳۶ ق.ظ

نگاهت خیلی حرف ها دارد این روزها...

شاید پیش تر هم داشت و ما بی تفاوت رد می شدیم از کنارش

نه اینکه خود را غلامت بدانم ولی آرزو که عیب نیست بر جوانان ... هست؟!

:::

عاشق، ز ترنّم سلام ت، مُرده...

ابلیس، به خنجر کلام ت، مرده...

لب تر کن عزیز! تا فدایت گردم،

تنها شده ای؟! ... مگر غلام ت مرده...؟!