تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

۸۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وبلاگ تازه» ثبت شده است

کلید اسرار!

پنجشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۵۸ ب.ظ

خنده هم دارد خب! زندگیم دارد کم کم مثل این فیلم های ترکیه ای می شود؛ بی گره و تعلیق، پر از کلیشه!

فکر کن توی مسجد نشسته باشی. بعد، یکی از دوستان بیاید و کنارت بنشیند.

و تو تعجّب کنی که چرا این دفعه این قدر تحویلت گرفته!

و بلافاصله از نقشه ی رندانه اش مطلع شوی:

دارند می روند اردوی جهادی، پول کم آورده اند. رسید به دست آمده پیشت، تا تو هم هیزمی پای این آتش بریزی.

تو هم -از سرِ رودربایستی- دست کنی توی جیبت و شش هزار تومان - تنها همدم جیبت را- بدهی بهشان.

... و ته دلت - شوخی شوخی- به خدا بگویی هرچه داشتم را دادم.و آن دوست، شاد و خرامان تو را ترک کند و تو مطمئن باشی حالا حالاها دیگر سراغت نمی آید.

و خنده دار اینجاست که هنوز پایت را از مسجد بیرون نگذاشته ای ، تلفنت زنگ می خورد. یکی از دوستانت آن طرف خط است که :

- یادت هست بهت بدهکار بودم - شصت هزار تومان-؟! شماره کارت بفرست که حواله کنم برایت!!!

شما جای من باشید یاد "کلید اسرار" نمی افتید و نمی زنید زیر خنده؟! ...

کم کم باور می کنم...

يكشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۳، ۱۲:۵۸ ق.ظ

هر چند دیر... اما کم کم دارد باورم می شود که خداوند روزی اش را "مِن حیثُ لا یَحتسِب" می دهد به خلق الله.

و گرنه تا چند ماه پیش، فکرش را هم نمی کردم که فاطمیه ی امسالم این طور رقم بخورد.

تئاتر در مدرسه، چیز جدیدی برایم نبوده و نیست، اما اینکه این یکی چطور در کاسه ام جاخوش کرد را نمی دانم...

به یقین خیری بوده در آن. مخصوصاً که عواملش - غیر از من و یکی دونفر دیگر- همگی دانش آموزند...

و این "دانش آموزند" ابداً به این معنا نیست که سنگ تمام نگذاشته اند همگی، یا کارِ ضعیفی از آب درآمده است ... ابداً.

خودم که واقعاً لذت برده ام تا به حال.

خلاصه اینکه اگر قدم رنجه کردید و به تماشا آمدید، منّت گذاشته اید سر ما.

پوستر نمایش، گویای همه ی اطلاعات مورد نیاز هست...

:::::

پوستر نمایش حالا همه را باور می کنم

:::::

زن همسایه...

شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۱:۱۹ ق.ظ

... امروز صبح، دستم خراش برداشته است...

حوالی ظهر، زمین خورده ام...

و حالا غروب، گرد و خاک کوچه؛ سوار بر باد، چشمم را ملتهب کرده...

انگار بلاها، مضاعف شده اند از امروز...

از مادرم شنیدم دیشب، زن همسایه را شبانه دفن کرده اند...

همان زنی که مدام دعایمان می کرد...

مَن!

پنجشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۳۶ ق.ظ

اشتباه بزرگم را تازه فهمیدم...

همین که وقتی صدایت می زنم، وقتی به " یا مَن لَه الدّنیا وَ الآخِرَه..." می خوانمت، انگار می کنم که جمله ام را ناقص ادا کرده ام. پس نفسی تازه می کنم که بگویم " ارحَم مَن لَیسَ له الدّنیا و الآخِرَه "

و همین، بزرگترین اشتباِه من است. در حقیقت، بزرگترین اشتباه من، "مَن" است...

هنوز هم گمان می کنم در مقابلت، من هم هستم...

و هنوز هم گمان می کنم بزرگترین اشتباهم را خودم فهمیده ام...

نسیم... خنده...طوفان!

سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۲، ۰۱:۰۲ ق.ظ

می خندیم... سالهاست که می خندیم...

به همه چیز...

به  ترسیدن آدم ها...

به اضطراب مردم...

به زمین خوردن بچه ها...

به فریب خوردن بنی بشر...

دم شبکه ی نسیم گرم، که خیالمان را راحت کرده.

این روزها دیگر معلوم است که اگر بخواهی به مردم و مشکلاتشان بخندی، باید کدام شبکه را نگاه کنی...

برایت افکت خنده هم می گذارند تا خدای نکرده از افتادن کودکی از دوچرخه، ناراحت نشوی،

یا از ترسیدن مردی، نگران،

یا از فریب خوردن کسی، دلخور.

آن قدر به مردم می خندیم که دیگر برایمان مهم نباشد عزّت و افتخارشان.

دیگر برایمان مهم نباشد که با تدبیرمان، تحقیرشان کنیم و با ژست اعتمادسازی، رفع اعتبارشان.

... و حواسمان نیست که گاهی وقت ها، نسیم، طوفانی می شود برای خودش...

و ما هنوز می خندیم...

ناگفته ای از خیلی پیش تر...

دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۳۳ ب.ظ

نه گله ای دارم، نه شکایتی.

چون یقین دارم همه ی خیرات از اوست.

اصلاً همه ی خیر، خود اوست.

و رضای او، آن گاه که به چیزی تعلّق بگیرد، به یقین موجبات خیر است و زیبایی.

و بنده ای عاجز و بی چیز را چه به مداخله در تقدیر او...؟!

امّا فقط یک " ای کاش"...

ای کاش "محّمدجواد شریفی راد"، برای چیزی غیر از "معراجی ها"، معراجی می شد... فقط همین

:::

مرحوم محمدجواد شریفی راد

شاه کلید!

دوشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۲، ۰۱:۰۰ ق.ظ

این روزها...

سالها تلاشِ هسته ای، با اشاره ای پلمپ می شود ...

دیوار مستحکم مقابله با دشمنانِ قسم خورده، با قهقهه ای ترک برمی دارد ...

مردم، با سبدی تحقیر می شوند ...

اساتید حوزه و دانشگاه، با نطقی آتشین، بی سواد ...

منتقدین ، با چند کلمه ای، به مزدوری متّهم ...

دانشگاهیان، با چشمکی، قلع و قمع  ...

و آغوش دولت عزیزمان، برای توهین های مکرّر غربی ها، گشوده ...

... خدا کند همین جا، پایان این داستان باشد...

اگرنه...

شب به شب، قوچی از این دهکده کم خواهد شد؛

ماده گرگی، دل اگر از سگ چوپان ببرد...


----------------------------------

پاورقی: امیدوارم در این دهکده، مناقشه ای در مثَل نباشد...

غصّه های سرزمین کهن!

يكشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۲، ۰۱:۱۱ ق.ظ

شکر خدا، آرزو به دل نماندیم و دیدیم که بالاخره عموعزّت الله خان ضرغامی هم نسبت به موضوعی، عکس العمل نشان داد. آن هم چه عکس العملی! آن قدر که سریال "سرزمین کهن" در شُرف توقفِ پخش قرار گرفت.

اینکه آیا در سرزمین کهن به قوم غیور و دوست داشتنی بختیاری، توهینی - هرچند ناخواسته- صورت گرفته یا نه، در فهم من نمی گنجد، ولی ذات این نگرانی در وجود رئیس رسانه ی ملّی بسیار ارزشمند و قابل تقدیر است. مخصوصاً این بخش از نامه ی ایشان به معاونش، که تقریباً داشت اشک را در چشمان من می حلقاند(!):

" ایجاد کوچکترین بدبینی و بی اعتمادی این عزیزان به فرزندان پرتلاش و خدمتگزارشان در رسانه ملی قابل تحمل نیست و باید از این رنجشِ خاطر، به خداوند بزرگ پناه برد."

فقط می ماند یک سؤال از حضرتشان:


جناب آقای ضرغامی!

می دانم که می دانید کسی که شما را به این سِمَت منصوب کرده، و ایضاً هنرمندان حرفه ای و متدیّن و فهمیده ی این کشور و همچنین ملّت دوست داشتنی ایران، بارها و بارها و بازهم بارها، انتقادها، اعتراض ها و بعضاً دل خوری های فزاینده ی خود را نسبت به بعضی فعّالیّت های شما و همکارانتان در آن سازمان فخیمه، اعلام و ابراز کرده اند؛ در خفا و در علن.

غریبه که بین ما نیست، خداوکیلی در طول مدّت ریاستتان، چندبار به این فکر افتادید که از رنجشِ خاطراین گروه هم به خداوند بزرگ پناه ببرید؟! ... خداوکیلی چندبار؟!...

کارکاتور-ضرغامی

اینجا ایران است...

جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۲، ۰۵:۰۴ ب.ظ

برف لحظه ای قطع نمی شود- شکر خدا-

قرارمان کنار برج آزادی ست؛ همان جا که در گرم ترین روزهای سال، پنج روز زیر تابش مستقیم آفتاب، کار کرده ایم.

قرار است شبکه شش سیما، از بچه های کلیپ "ایستاده ایم" گزارشی فاخر(!) تهیّه کند و در ایام دهه فجر، پخش.

چشمم که می افتد به گزارشگرها، نگران می شوم. همان گزارشگرهایی که دارند جلوی دوربین از "ایران" و "ایرانی" و "اقتدار" و "جانم فدای ایران" و "هیچ جای دنیا، ایران نمیشود" و از این جور لغات، حرف می زنند؛ و چنان این ادا در آوردنشان مصنوعی است که یقین می کنم نمی شود به فاخر بودن گزارش مطمئن بود.

:::

ضبط گزارش آغاز می شود و سؤال های معمول صدا و سیمایی هم آغاز. سؤالاتی که چنان هنرمندانه (!) طراحی شده اند که جواب هم در خودشان مستتر است!

ضبط، برای لحظاتی توسط فیلمبردار، متوقف می شود؛ ماشین زباله جمع کن شهرداری، طبق معمولِ هر روزه، وارد میدان شده و در نزدیکی گروه فیلمبرداری توقف کرده است. صدای ماشین، مزاحم گروه شده- گروهی که بعدتر فهمیدم مجوّز هم همراه نداشته اند-

توقّف فیلمبرداری همان و در یک لحظه، توقّف  ادا در آوردن های سه گزارشگر خلّاق هم همان! اینجای داستان است که ما شاهد یک رویداد جالب-امّا دردآور- هستیم:

یکی از گزارشگرها - انگار که حرفی توی گلویش گیر کرده باشد- رو به فیلمبردار می گوید: "ولشون کن بابا! اینجا پاریس که نیست همه چی دقیق و منظّم باشه! اینجا ایرانه! هر کی هر کار دلش می خواد..." و جمله اش را ناتمام می گذارد.

ضبط مجدد آغاز می شود و همان گزارشگر، با شور و حالی وصف نشدنی می پرسد: "شما برای کشور عزیزتون حاضرین چیکار کنین؟"

... و من هنوز دارم به این فکر می کنم که منظورش از "عزیز" چه بود دقیقاً ؟! ...

"تدبیر" یا "تحقیر" ؟! مسئله این است...

دوشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۲، ۰۱:۵۹ ب.ظ

یک چشمم اشک است و یک چشمم خون؛ حالا که دارم این چند سطر را می نویسم.

نمی توانم باور کنم آنها که واریز یارانه را "گدا پروری" می دانستند، با مردم کشورشان چنین کنند!



به خدایی که در همین نزدیکی است قسم، تا به حال نتوانسته ام به چهره ی افرادی که در این عکس ها حضور دارند، خیره شوم.

خجالت می کشم...

خجالت می کشم از این همه "تدبیر" به سبک "تحقیر" !

این روزها مدام این بیت، می آید توی صفحه ی ذهنم، که :

هر که گریزد ز خراجاتِ شاه

بارکشِ غول بیابان شود...