تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

۶۱ مطلب با موضوع «دل نوشته» ثبت شده است

مَن!

پنجشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۳۶ ق.ظ

اشتباه بزرگم را تازه فهمیدم...

همین که وقتی صدایت می زنم، وقتی به " یا مَن لَه الدّنیا وَ الآخِرَه..." می خوانمت، انگار می کنم که جمله ام را ناقص ادا کرده ام. پس نفسی تازه می کنم که بگویم " ارحَم مَن لَیسَ له الدّنیا و الآخِرَه "

و همین، بزرگترین اشتباِه من است. در حقیقت، بزرگترین اشتباه من، "مَن" است...

هنوز هم گمان می کنم در مقابلت، من هم هستم...

و هنوز هم گمان می کنم بزرگترین اشتباهم را خودم فهمیده ام...

نسیم... خنده...طوفان!

سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۲، ۰۱:۰۲ ق.ظ

می خندیم... سالهاست که می خندیم...

به همه چیز...

به  ترسیدن آدم ها...

به اضطراب مردم...

به زمین خوردن بچه ها...

به فریب خوردن بنی بشر...

دم شبکه ی نسیم گرم، که خیالمان را راحت کرده.

این روزها دیگر معلوم است که اگر بخواهی به مردم و مشکلاتشان بخندی، باید کدام شبکه را نگاه کنی...

برایت افکت خنده هم می گذارند تا خدای نکرده از افتادن کودکی از دوچرخه، ناراحت نشوی،

یا از ترسیدن مردی، نگران،

یا از فریب خوردن کسی، دلخور.

آن قدر به مردم می خندیم که دیگر برایمان مهم نباشد عزّت و افتخارشان.

دیگر برایمان مهم نباشد که با تدبیرمان، تحقیرشان کنیم و با ژست اعتمادسازی، رفع اعتبارشان.

... و حواسمان نیست که گاهی وقت ها، نسیم، طوفانی می شود برای خودش...

و ما هنوز می خندیم...

ناگفته ای از خیلی پیش تر...

دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۳۳ ب.ظ

نه گله ای دارم، نه شکایتی.

چون یقین دارم همه ی خیرات از اوست.

اصلاً همه ی خیر، خود اوست.

و رضای او، آن گاه که به چیزی تعلّق بگیرد، به یقین موجبات خیر است و زیبایی.

و بنده ای عاجز و بی چیز را چه به مداخله در تقدیر او...؟!

امّا فقط یک " ای کاش"...

ای کاش "محّمدجواد شریفی راد"، برای چیزی غیر از "معراجی ها"، معراجی می شد... فقط همین

:::

مرحوم محمدجواد شریفی راد

شاه کلید!

دوشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۲، ۰۱:۰۰ ق.ظ

این روزها...

سالها تلاشِ هسته ای، با اشاره ای پلمپ می شود ...

دیوار مستحکم مقابله با دشمنانِ قسم خورده، با قهقهه ای ترک برمی دارد ...

مردم، با سبدی تحقیر می شوند ...

اساتید حوزه و دانشگاه، با نطقی آتشین، بی سواد ...

منتقدین ، با چند کلمه ای، به مزدوری متّهم ...

دانشگاهیان، با چشمکی، قلع و قمع  ...

و آغوش دولت عزیزمان، برای توهین های مکرّر غربی ها، گشوده ...

... خدا کند همین جا، پایان این داستان باشد...

اگرنه...

شب به شب، قوچی از این دهکده کم خواهد شد؛

ماده گرگی، دل اگر از سگ چوپان ببرد...


----------------------------------

پاورقی: امیدوارم در این دهکده، مناقشه ای در مثَل نباشد...

اینجا ایران است...

جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۲، ۰۵:۰۴ ب.ظ

برف لحظه ای قطع نمی شود- شکر خدا-

قرارمان کنار برج آزادی ست؛ همان جا که در گرم ترین روزهای سال، پنج روز زیر تابش مستقیم آفتاب، کار کرده ایم.

قرار است شبکه شش سیما، از بچه های کلیپ "ایستاده ایم" گزارشی فاخر(!) تهیّه کند و در ایام دهه فجر، پخش.

چشمم که می افتد به گزارشگرها، نگران می شوم. همان گزارشگرهایی که دارند جلوی دوربین از "ایران" و "ایرانی" و "اقتدار" و "جانم فدای ایران" و "هیچ جای دنیا، ایران نمیشود" و از این جور لغات، حرف می زنند؛ و چنان این ادا در آوردنشان مصنوعی است که یقین می کنم نمی شود به فاخر بودن گزارش مطمئن بود.

:::

ضبط گزارش آغاز می شود و سؤال های معمول صدا و سیمایی هم آغاز. سؤالاتی که چنان هنرمندانه (!) طراحی شده اند که جواب هم در خودشان مستتر است!

ضبط، برای لحظاتی توسط فیلمبردار، متوقف می شود؛ ماشین زباله جمع کن شهرداری، طبق معمولِ هر روزه، وارد میدان شده و در نزدیکی گروه فیلمبرداری توقف کرده است. صدای ماشین، مزاحم گروه شده- گروهی که بعدتر فهمیدم مجوّز هم همراه نداشته اند-

توقّف فیلمبرداری همان و در یک لحظه، توقّف  ادا در آوردن های سه گزارشگر خلّاق هم همان! اینجای داستان است که ما شاهد یک رویداد جالب-امّا دردآور- هستیم:

یکی از گزارشگرها - انگار که حرفی توی گلویش گیر کرده باشد- رو به فیلمبردار می گوید: "ولشون کن بابا! اینجا پاریس که نیست همه چی دقیق و منظّم باشه! اینجا ایرانه! هر کی هر کار دلش می خواد..." و جمله اش را ناتمام می گذارد.

ضبط مجدد آغاز می شود و همان گزارشگر، با شور و حالی وصف نشدنی می پرسد: "شما برای کشور عزیزتون حاضرین چیکار کنین؟"

... و من هنوز دارم به این فکر می کنم که منظورش از "عزیز" چه بود دقیقاً ؟! ...

"تدبیر" یا "تحقیر" ؟! مسئله این است...

دوشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۲، ۰۱:۵۹ ب.ظ

یک چشمم اشک است و یک چشمم خون؛ حالا که دارم این چند سطر را می نویسم.

نمی توانم باور کنم آنها که واریز یارانه را "گدا پروری" می دانستند، با مردم کشورشان چنین کنند!



به خدایی که در همین نزدیکی است قسم، تا به حال نتوانسته ام به چهره ی افرادی که در این عکس ها حضور دارند، خیره شوم.

خجالت می کشم...

خجالت می کشم از این همه "تدبیر" به سبک "تحقیر" !

این روزها مدام این بیت، می آید توی صفحه ی ذهنم، که :

هر که گریزد ز خراجاتِ شاه

بارکشِ غول بیابان شود...

کلیشه

جمعه, ۲۷ دی ۱۳۹۲، ۰۱:۱۴ ق.ظ

توی خیابان قدم می زنی...

چند ساعت پیش، از دفتر "خانه ی فیلم داستانی"، زنگ زده اند به گوشی ات، و تو به حرمت کلاس، جواب نداده ای.

و حالا که ساعت از 9 شب گذشته،  قاعدتاً کسی آنجا نیست که تو تماس بگیری و مؤدّبانه سؤال کنی: "با من کاری داشتین؟!"  یا  "چه کسی با من کار داشت؟!"

لابد قرار است مشارکتی داشته باشی در ساخته ی جدیدشان.

توی خیابان قدم می زنی، تا برسی به خانه ات.

شاید هم نمی خواهی برسی به خانه ات...

داری به این فکر می کنی که هر سال، این ایّام ، یک مشهد برای خودت دست و پا کرده بودی...

و امسال، به خاطر همه ی اتّفاقات جالب زندگی ات، محروم شدی از آن.

...

... تماسِ حسین را نمی شود جواب نداد، هر قدر هم که خسته باشی.

می گوید بچّه های دفتر، دنبالت می گردند.

 می گوید بچّه های دفتر، دارند دسته جمعی می روند مشهد. زنگ زده اند  بپرسند که همراهشان می روی یا نه!

:::

"کریم" را شاید همیشه به دست و دلبازی اش نشود شناخت، ولی از شکل مهمانی اش چرا.

بعضی وقت ها، آن قدر ساده مهمانت می کند- بی حتّی گره و تعلیقی- که اگر بخواهی داستانش را بنویسی، از ترس کلیشه ای شدن منصرف می شوی.

و بعضی وقت ها، آن قدر ساده مهمانت می کند که گمان می کنی خودت این مهمانی را برای خودت دست و پا کرده ای...

مثل "لکّه"

شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۲، ۱۲:۵۹ ق.ظ

از سینما که می آیم بیرون، رو می کنم به علی - که از روی مرام، نزدیک نیم ساعت، معطّل خداحافظی من با دوستان شده - :

- حسّ شابدالعظیم دارم

پایه است به وضوح. و آن قدر بلافاصله موافقتش را اعلام می کند که من شک می کنم یک آن. نکند رودربایستی داشته باشد؟!

...

در طول مسیر تا رسیدن به حرم، مدام به این فکر می کنم که چرا باید بعد از دیدن این فیلم، هوای حضرت عبدالعظیم بزند به سرم!

درست است که محتوای این فیلم، دغدغه ی من بوده انگار، و درست است که از نظر ساخت هم بسیار دوست داشتنی ست، و درست است که سازنده ی این "لکه"، " محمدباقر مفیدی کیا" ست، ولی اینها که نشد دلیل!

:::

:::

و همه ی تلاشم برای فهمیدن، منجر می شود به یک چیز. چیزی که امیدوارم هیچ کس نخواهد از من، که بسطش دهم:

آدم "بعضی وقت ها" ، "احساس می کند" که تبدیل به یک حفره شده انگار، خالی شده تماماً. باید بگردد به دنبال کسی یا چیزی که پُرَش کند. همین.

و ایمان دارم آنگاه که  "بعضی وقت ها" مبدّل شود به "همیشه" ، و "احساس می کند" به "یقین داشته باشد" ،  کولاک می شود.

و بیشتر یقین دارم که اوج اعتلا، آن جاست که دیگر "آدم" ی به کار نباشد...
عاشق چیزهایی هستم که مرا سوق می دهند به این جور فکرها... مثل" لکه"

الامام... والدٌ شفیق...

جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۲، ۱۱:۱۱ ق.ظ

زیادتر شده اند این روزها این جور آگهی ها.

اغلبشان هم اختلال حواس دارند طفلک ها. از منزل خارج شده اند و تاکنون مراجعت ننموده اند...

عکس هاشان را که وَرانداز می کنم بی اختیار در ذهنم می دَود که :

چرا خانواده هاشان باید اینقدر هزینه کنند برایشان، و خون دل بخورند ؟! برای اینها که نه قیافه ای دارند بعضی هاشان، نه عقل و حافظه ی درست و حسابی، و نه حتّی بعضاً ذره ای مهربانی؟!

جواب همه ی این سؤال ها را خودم می دانم:

پدر و مادر کارشان "چرا" بردار نیست!

هرچه باشی؛

عاقل باشی یا دیوانه،

زیبا باشی یا زشت،

باادب باشی یا بی ادب...

دل پدر و مادر هر لحظه برایت هزار راه می رود.

نگرانت می شوند، حتی اگر از یادشان برده باشی...

به دنبالت می گردند، حتی اگر فراموششان کرده باشی...

:::

امروز جمعه است...

من مدّت هاست که از منزل بیرون رفته ام و برنگشته ام هنوز...

گم شده ام ...

می شود برایم آگهی بزنی... آقا ؟!

همین قدر می فهمم از عاشورا...

چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۲، ۰۲:۱۵ ق.ظ

در گشت و گذارهای امروزم -مثل هر روز-

خواستم بر خلاف معمول - که وقتتان را تلف می کنم- مهمانتان کنم به دل نوشته ای از "عشق علیه السلام"

دل نوشته ای با نام همین پست،
دل نوشته ای که حرف دلم شده سالها...