تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

۶۱ مطلب با موضوع «دل نوشته» ثبت شده است

اگر چه دوست به چیزی نمی خرد ما را...

چهارشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۳۵ ق.ظ
رفت کنارِ درِ مغازه،
همونجایی که میوه ها و سبزی های چند روز مونده رو می ذارن معمولاً ،
چیزی که میخواست رو از لابلای اونا سوا کرد،
و در جواب نگاه پر سؤال شاگردش، فقط گفت:
هیچ کس اینا رو نمی بَره، مغازه دارِ بیچاره پول داده بابت شون! بذار ما وَرِشون داریم!
سیدعلی قاضی طباطبائی
:::
دلم گرم شد از شنیدن این ماجرا...
چون وقتی دوستان شما این جوری باشن،
شما هم قطعاً همین جوری هستین آقا ! ... نه ؟!

روی صحنه... پشت صحنه

دوشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۳۸ ب.ظ

امشب، "معمای مطربان پریشان"  اجرای چهارم خودش رو هم پشت سر گذاشت.

تئاتری از گروه هنری سایه، به کارگردانی کوروش زارعی؛ به مناسبت ایام اربعین.

فعلاً از ماجراهای این تئاتر، بسنده می کنم به پوسترش؛ به امید اینکه اگه دوست داشتین، قدم به چشم ما بذارین و تشریف بیارین. اجراها تا دوازدهم دی ماه ادامه داره.

شاید یه موقعی از حواشی کار حرف بزنم...

آرزو

سه شنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۳۶ ق.ظ

نگاهت خیلی حرف ها دارد این روزها...

شاید پیش تر هم داشت و ما بی تفاوت رد می شدیم از کنارش

نه اینکه خود را غلامت بدانم ولی آرزو که عیب نیست بر جوانان ... هست؟!

:::

عاشق، ز ترنّم سلام ت، مُرده...

ابلیس، به خنجر کلام ت، مرده...

لب تر کن عزیز! تا فدایت گردم،

تنها شده ای؟! ... مگر غلام ت مرده...؟!

اَلمَوتُ اَولی مِن رکوبِ العار...

دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۷ ق.ظ

می ترسم

از اینکه روزی یا شبی،

در سرمای استخوان سوز احتمالی کوچه پس کوچه های شهر،

دلگرم شوم

به دودِ گرمی که از اگزوز یک ماشین مدل بالا بیرون می آید...

از این دلگرمی خوار کننده،

با تمام وجود می ترسم...

برای خودم... یا کسی شبیه خودم!

چهارشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۳۵ ق.ظ

... و اینجا زمین است،

همان سیّاره خاکی؛ که بیشترش را آب گرفته!

سوّمین سیّاره نسبت به خورشید...

همان جایی که یا باید سپیدی لای موهات رخنه کرده باشد،

یا برگِ اول شناسنامه ات نشان دهد بالای چهلی!

و یا - بر فرض محال- نام خانوادگی ات نشان گر چیز خاصی باشد،

و اِلا نه کسی به حرفهات گوش می کند، نه کسی برایت تره خرد.

پس بدیهی است یا مطلقاً نگاهت نمی کنند...

یا به ترحّم نگاهت می کنند...

و یا سراغ بزرگترت را می گیرند...

که هر کدام باشد، دیوانه ات می کند

و تو حالا داری روی این زمین زندگی می کنی، باید در این زمین رشد کنی،

و از همه مهم تر:

باید کارهای بزرگ انجام دهی...

پس تو را به جان هرکه دوستش داری، بیا و به این زودی ها، کم نیاور... لطفاً

:::

به وسعت دشت...

پنجشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۴۰ ب.ظ

امشب؛

هرجا را می نگرم...

به هر گوشه ی صحرا که رو می کنم...

تو را می بینم...

به وسعت دشت، تکثیر شده ای انگار...

راست گفته اند که :

فأینما تُولّوا فَثَـمَّ وَجهُ الله...

(بقره -115)


امید هر سال...

پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۲، ۰۱:۲۲ ق.ظ

مش کاظم که از دنیا رفت -خدا بیامرز- توی دهاتمان ولوله ای افتاده بود. هرکس را می دیدی، تا چشمش به تو می افتاد می زد زیر گریه. توی گلوی همه، بغضی گیر کرده بود انگار. لابد هیچ کس منتظر نبود، که دمادم محرم، "شمرخوان" هفتاد ساله دهات، برود پیش همسرش.

از آن طرف اما، ما بچه های ده ، بفهمی نفهمی بدمان هم نیامده بود. دلمان بی شک برایش تنگ می شد، برای آن صدای گرمش که تا شروع می کرد به خواندن، دل همه را می لرزاند، اما در همان عالم کودکی، خوشحال هم شده بودیم کمی؛ خوشحال از اینکه دیگر امسال شمری نیست تا "روز قتل"، دل ما را بسوزاند و جلوی چشمان ما، ادای کشتن امام را در بیاورد... و ما مدام ضجه بزنیم و فکر کنیم که چه حالی داشتند بچه های امام...

+++++

محمّد آن قدر دویده بود یک نفس، و آن قدر گریه کرده بود توی مسیر، که بیست دقیقه ای طول کشید که ما از لابلای فوران اشک، بفهمیم ماجرا از چه قرار است. بیست دقیقه طول کشید که بفهمیم بزرگترهای ده، رفته اند و از شهر، یک شمرخوان جوان دعوت کرده اند برای روز قتل. با اینکه جمله ی آخر محمّد، در هقاهق گریه اش ناپدید شد ولی واضح بود که می خواست بگوید: دلمان خوش بود یک امسال دیگر امام را نمی کشند...

و من یادم هست به وضوح، که اشک، حلقه زد توی چشمم و گفتم: بدبختی ست دیگر. انگار باید هر سال شمری پیدا بشود که امام را بکشد...

::::

و حالا که سی سال گذشته است از آن روزها، تازه می فهمم که چه جمله ی حکیمانه ای گفته بودم با آن کودکی:

انگار باید هر سال شمری پیدا بشود ...


بی ذرّه ای لیاقت...

سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۲، ۰۱:۱۹ ق.ظ

چه شد که محبتّت را در دل ما گذاشتی، نمی دانم...



-------------------------------

* درست است که اینجا، مهمان منید، ولی دوست داشتم بدانید شیرینی این مهمانی را از کجا آورده ام...
اگر نه،  محو کردن آدرس وسط پوستر، کار دشواری نبود...


آنکس که تو را شناخت...

يكشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۲، ۰۱:۴۹ ق.ظ

این پست، نه قرار است رمزی باشد و نه اینکه مختصّ گروهی خاص.

و اگر فقط به جمله  و عکسی بسنده شده، فقط از این جهت است که

برای بعضی ها - که می دانند- همین اختصار، عالمی است پر از حرف،

و برای بعضی ها - که نمی دانند-  طولانی ترین ها هم هیچ است  ...

::::


"  الاِسلام بَدئُه محَمَّدیٌّ وَ بَقائُه حُسینیٌّ  "



::::

پایانِ باز!

پنجشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۲۳ ب.ظ

چند وقت پیش شنیدم

توی سالهای دفاع مقدّس از یه مدرسه توی اصفهان،

کلّی دانش آموز، دل رو زده بودن به طوفان جنگ؛

که هشتاد و پنج، شش تاشون دیگه هیچ وقت به مدرسه برنگشته بودن ...هیچ وقت.

...

اینو میذارم کنار حرفی که چندماه پیش از یه آدم نسبتاً آگاه شنیدم:

یه مدرسه ی غیرانتفاعی، پارسال تابستون، تعدادی از دانش آموزاشو برده اردوی تفریحی: دُبی !!!!

از اونجایی که من گه گاه از Open End بدم نمیاد،

تحلیل و نتیجه گیریش رو می سپرم به شما !

:::

نوجوانان در دفاع مقدس


(باور کنین برای گذاشتن این عکس، نزدیک یک ساعت گشتم توی آرشیو عکس هام. از بس زیاد بودن این نوجوونا...)