تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

۵۸ مطلب با موضوع «مذهبی» ثبت شده است

همین قدر می فهمم از عاشورا...

چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۲، ۰۲:۱۵ ق.ظ

در گشت و گذارهای امروزم -مثل هر روز-

خواستم بر خلاف معمول - که وقتتان را تلف می کنم- مهمانتان کنم به دل نوشته ای از "عشق علیه السلام"

دل نوشته ای با نام همین پست،
دل نوشته ای که حرف دلم شده سالها...

فقط چند ثانیه طولانی تر...

شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۲، ۱۰:۰۲ ب.ظ

یاقوت غم تو را، ز دلها، چندی،

خواهند برون کنند با ترفندی

دندان ننهم به سیب سرخ یلدا

تا پا ننهد به روی لب، لبخندی...

::::

::::

البتّه بماند که تعداد کمی(!!!)  از دور و بری های مان، برای جشن شب یلداشان، سنگ تمام گذاشتند...

و بماند که خلیفه ی کلّ ارامنه ی آذربایجان، اعلام کرده :

مراسم جشن سال نوی میلادی، به علّت مصادف بودن با ایّام سوگواری پیامبر بزرگ اسلام، برگزار نخواهد شد...

اگر چه دوست به چیزی نمی خرد ما را...

چهارشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۳۵ ق.ظ
رفت کنارِ درِ مغازه،
همونجایی که میوه ها و سبزی های چند روز مونده رو می ذارن معمولاً ،
چیزی که میخواست رو از لابلای اونا سوا کرد،
و در جواب نگاه پر سؤال شاگردش، فقط گفت:
هیچ کس اینا رو نمی بَره، مغازه دارِ بیچاره پول داده بابت شون! بذار ما وَرِشون داریم!
سیدعلی قاضی طباطبائی
:::
دلم گرم شد از شنیدن این ماجرا...
چون وقتی دوستان شما این جوری باشن،
شما هم قطعاً همین جوری هستین آقا ! ... نه ؟!

به وسعت دشت...

پنجشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۴۰ ب.ظ

امشب؛

هرجا را می نگرم...

به هر گوشه ی صحرا که رو می کنم...

تو را می بینم...

به وسعت دشت، تکثیر شده ای انگار...

راست گفته اند که :

فأینما تُولّوا فَثَـمَّ وَجهُ الله...

(بقره -115)


شمر زمانه...

يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۲، ۰۳:۳۲ ب.ظ

بازم دم بروبچّه های خانه طرّاحان انقلاب اسلامی گرم

که توی این گیرودار تلاقی مذاکرات و ایّام محرّم، رسالتشون رو فراموش نکردن، و بعد از برخورد بسیار گرم و صمیمانه ای (!) که مسئولین شهرداری با بیلبوردهای صداقت آمریکایی داشتن، دست به کار بیلبوردهای جدید شدن.

... و طبیعتاً واضحه برای دیدن این بیلبوردها باید چه زحمتی بکشین ...

امید هر سال...

پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۲، ۰۱:۲۲ ق.ظ

مش کاظم که از دنیا رفت -خدا بیامرز- توی دهاتمان ولوله ای افتاده بود. هرکس را می دیدی، تا چشمش به تو می افتاد می زد زیر گریه. توی گلوی همه، بغضی گیر کرده بود انگار. لابد هیچ کس منتظر نبود، که دمادم محرم، "شمرخوان" هفتاد ساله دهات، برود پیش همسرش.

از آن طرف اما، ما بچه های ده ، بفهمی نفهمی بدمان هم نیامده بود. دلمان بی شک برایش تنگ می شد، برای آن صدای گرمش که تا شروع می کرد به خواندن، دل همه را می لرزاند، اما در همان عالم کودکی، خوشحال هم شده بودیم کمی؛ خوشحال از اینکه دیگر امسال شمری نیست تا "روز قتل"، دل ما را بسوزاند و جلوی چشمان ما، ادای کشتن امام را در بیاورد... و ما مدام ضجه بزنیم و فکر کنیم که چه حالی داشتند بچه های امام...

+++++

محمّد آن قدر دویده بود یک نفس، و آن قدر گریه کرده بود توی مسیر، که بیست دقیقه ای طول کشید که ما از لابلای فوران اشک، بفهمیم ماجرا از چه قرار است. بیست دقیقه طول کشید که بفهمیم بزرگترهای ده، رفته اند و از شهر، یک شمرخوان جوان دعوت کرده اند برای روز قتل. با اینکه جمله ی آخر محمّد، در هقاهق گریه اش ناپدید شد ولی واضح بود که می خواست بگوید: دلمان خوش بود یک امسال دیگر امام را نمی کشند...

و من یادم هست به وضوح، که اشک، حلقه زد توی چشمم و گفتم: بدبختی ست دیگر. انگار باید هر سال شمری پیدا بشود که امام را بکشد...

::::

و حالا که سی سال گذشته است از آن روزها، تازه می فهمم که چه جمله ی حکیمانه ای گفته بودم با آن کودکی:

انگار باید هر سال شمری پیدا بشود ...


بی ذرّه ای لیاقت...

سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۲، ۰۱:۱۹ ق.ظ

چه شد که محبتّت را در دل ما گذاشتی، نمی دانم...



-------------------------------

* درست است که اینجا، مهمان منید، ولی دوست داشتم بدانید شیرینی این مهمانی را از کجا آورده ام...
اگر نه،  محو کردن آدرس وسط پوستر، کار دشواری نبود...


آنکس که تو را شناخت...

يكشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۲، ۰۱:۴۹ ق.ظ

این پست، نه قرار است رمزی باشد و نه اینکه مختصّ گروهی خاص.

و اگر فقط به جمله  و عکسی بسنده شده، فقط از این جهت است که

برای بعضی ها - که می دانند- همین اختصار، عالمی است پر از حرف،

و برای بعضی ها - که نمی دانند-  طولانی ترین ها هم هیچ است  ...

::::


"  الاِسلام بَدئُه محَمَّدیٌّ وَ بَقائُه حُسینیٌّ  "



::::

پایانِ باز!

پنجشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۲۳ ب.ظ

چند وقت پیش شنیدم

توی سالهای دفاع مقدّس از یه مدرسه توی اصفهان،

کلّی دانش آموز، دل رو زده بودن به طوفان جنگ؛

که هشتاد و پنج، شش تاشون دیگه هیچ وقت به مدرسه برنگشته بودن ...هیچ وقت.

...

اینو میذارم کنار حرفی که چندماه پیش از یه آدم نسبتاً آگاه شنیدم:

یه مدرسه ی غیرانتفاعی، پارسال تابستون، تعدادی از دانش آموزاشو برده اردوی تفریحی: دُبی !!!!

از اونجایی که من گه گاه از Open End بدم نمیاد،

تحلیل و نتیجه گیریش رو می سپرم به شما !

:::

نوجوانان در دفاع مقدس


(باور کنین برای گذاشتن این عکس، نزدیک یک ساعت گشتم توی آرشیو عکس هام. از بس زیاد بودن این نوجوونا...)


فراموشی...

جمعه, ۵ مهر ۱۳۹۲، ۰۱:۰۶ ق.ظ


چندی ست ز خاطرم، مرادم رفته

زین فاجعه، آه از نهادم رفته

از اوّل هفته در سرم غوغایی ست

این جمعه قرار بود... یادم رفته...


 :::::


کارم از این حرف ها هم گذشته...

باید انگشت سبابه ام را نخ پیچ کنم تا  یادم نرود با تو قرار داشته ام ... نه فقط امروز ... هر روز