پارسال بود؛ تقریباً همین موقعا!
که کلیپ "ایستاده ایم" متولّد شد؛این پست، یه جورایی به مناسبت یک سالگیِ این کلیپه.
و همچنین به مناسبتِ گذشتِ حدود یک سال از بلاهایی (یا همون برکاتی) که به خاطرش سرم اومد!
- که هنوز هم ادامه داره گاهی-
خلاصه اگه دوست داشتین کلیپ رو با کیفیت عالی داشته باشین بسم الله
اگرم به همون کیفیت کم، قانعین بفرمایین اینجا.
آرام تر لطفاً...
از این هم آرام تر...
اصلاً مَهموس بخوانید همه ی این ها را...
بی صدا حرف بزنید شما را به خدا...
نکند صدایمان بیدار کند از خوابِ گرانش، عمو عزّت خان را - زبانم لال-
مدّت هاست خواب راحتی نداشته طفلک!
اگر بیدار شود داستانی می شود آن سرش ناپیدا...
یادتان نیست چهارماه پیش، به چه روزی افتاده بود ؟!
آن هم بر سرِ چیزی که هنوز واقعیّتش معلوم نیست... بر سرِ احتمالاتِ "سرزمین کهن"!
حالا اگر بیدار شود و بفهمد با اسم و رسم و سربرگِ او، مسیر "سمت خدا " را عوض کرده اند می دانید چقدر دلگیر می شود؟!
آن هم به بهانه ی نقد منصفانه و دل سوزانه از سازمان متبوعه اش!
بیچاره تا آخر عمر شریفش - که دراز باد!- خودش را نخواهد بخشید و مجبور است دم به دقیقه، به خدای بزرگ پناه ببرد!
خب این انصاف است که بیدارش کنیم با صدایمان؟!... ابداً !
پس لطف کنید و بیایید همگی با هم، این رباعی زیبای" بیژن ارژن" را به سبکِ شیرین لالایی برای عموعزت الله خان ضرغامی هم سُرایی کنیم؛ به پاس زحمات بی شائبه اش در این سال ها:
قطره قطره، شد آب، آدم برفی
شد آب در آفتاب، آدم برفی
آب از سر او گذشت اما هرگز
بیدار نشد ز خواب، آدم برفی...
خنده هم دارد خب! زندگیم دارد کم کم مثل این فیلم های ترکیه ای می شود؛ بی گره و تعلیق، پر از کلیشه!
فکر کن توی مسجد نشسته باشی. بعد، یکی از دوستان بیاید و کنارت بنشیند.
و تو تعجّب کنی که چرا این دفعه این قدر تحویلت گرفته!
و بلافاصله از نقشه ی رندانه اش مطلع شوی:
دارند می روند اردوی جهادی، پول کم آورده اند. رسید به دست آمده پیشت، تا تو هم هیزمی پای این آتش بریزی.
تو هم -از سرِ رودربایستی- دست کنی توی جیبت و شش هزار تومان - تنها همدم جیبت را- بدهی بهشان.
... و ته دلت - شوخی شوخی- به خدا بگویی هرچه داشتم را دادم.و آن دوست، شاد و خرامان تو را ترک کند و تو مطمئن باشی حالا حالاها دیگر سراغت نمی آید.
و خنده دار اینجاست که هنوز پایت را از مسجد بیرون نگذاشته ای ، تلفنت زنگ می خورد. یکی از دوستانت آن طرف خط است که :
- یادت هست بهت بدهکار بودم - شصت هزار تومان-؟! شماره کارت بفرست که حواله کنم برایت!!!
شما جای من باشید یاد "کلید اسرار" نمی افتید و نمی زنید زیر خنده؟! ...
هر چند دیر... اما کم کم دارد باورم می شود که خداوند روزی اش را "مِن حیثُ لا یَحتسِب" می دهد به خلق الله.
و گرنه تا چند ماه پیش، فکرش را هم نمی کردم که فاطمیه ی امسالم این طور رقم بخورد.
تئاتر در مدرسه، چیز جدیدی برایم نبوده و نیست، اما اینکه این یکی چطور در کاسه ام جاخوش کرد را نمی دانم...
به یقین خیری بوده در آن. مخصوصاً که عواملش - غیر از من و یکی دونفر دیگر- همگی دانش آموزند...
و این "دانش آموزند" ابداً به این معنا نیست که سنگ تمام نگذاشته اند همگی، یا کارِ ضعیفی از آب درآمده است ... ابداً.
خودم که واقعاً لذت برده ام تا به حال.
خلاصه اینکه اگر قدم رنجه کردید و به تماشا آمدید، منّت گذاشته اید سر ما.
پوستر نمایش، گویای همه ی اطلاعات مورد نیاز هست...
:::::
:::::
... امروز صبح، دستم خراش برداشته است...
حوالی ظهر، زمین خورده ام...
و حالا غروب، گرد و خاک کوچه؛ سوار بر باد، چشمم را ملتهب کرده...
انگار بلاها، مضاعف شده اند از امروز...
از مادرم شنیدم دیشب، زن همسایه را شبانه دفن کرده اند...
همان زنی که مدام دعایمان می کرد...
اشتباه بزرگم را تازه فهمیدم...
همین که وقتی صدایت می زنم، وقتی به " یا مَن لَه الدّنیا وَ الآخِرَه..." می خوانمت، انگار می کنم که جمله ام را ناقص ادا کرده ام. پس نفسی تازه می کنم که بگویم " ارحَم مَن لَیسَ له الدّنیا و الآخِرَه "
و همین، بزرگترین اشتباِه من است. در حقیقت، بزرگترین اشتباه من، "مَن" است...
هنوز هم گمان می کنم در مقابلت، من هم هستم...
و هنوز هم گمان می کنم بزرگترین اشتباهم را خودم فهمیده ام...
توی خیابان قدم می زنی...
چند ساعت پیش، از دفتر "خانه ی فیلم داستانی"، زنگ زده اند به گوشی ات، و تو به حرمت کلاس، جواب نداده ای.
و حالا که ساعت از 9 شب گذشته، قاعدتاً کسی آنجا نیست که تو تماس بگیری و مؤدّبانه سؤال کنی: "با من کاری داشتین؟!" یا "چه کسی با من کار داشت؟!"
لابد قرار است مشارکتی داشته باشی در ساخته ی جدیدشان.
توی خیابان قدم می زنی، تا برسی به خانه ات.
شاید هم نمی خواهی برسی به خانه ات...
داری به این فکر می کنی که هر سال، این ایّام ، یک مشهد برای خودت دست و پا کرده بودی...
و امسال، به خاطر همه ی اتّفاقات جالب زندگی ات، محروم شدی از آن.
...
... تماسِ حسین را نمی شود جواب نداد، هر قدر هم که خسته باشی.
می گوید بچّه های دفتر، دنبالت می گردند.
می گوید بچّه های دفتر، دارند دسته جمعی می روند مشهد. زنگ زده اند بپرسند که همراهشان می روی یا نه!
:::
"کریم" را شاید همیشه به دست و دلبازی اش نشود شناخت، ولی از شکل مهمانی اش چرا.
بعضی وقت ها، آن قدر ساده مهمانت می کند- بی حتّی گره و تعلیقی- که اگر بخواهی داستانش را بنویسی، از ترس کلیشه ای شدن منصرف می شوی.
و بعضی وقت ها، آن قدر ساده مهمانت می کند که گمان می کنی خودت این مهمانی را برای خودت دست و پا کرده ای...
زیادتر شده اند این روزها این جور آگهی ها.
اغلبشان هم اختلال حواس دارند طفلک ها. از منزل خارج شده اند و تاکنون مراجعت ننموده اند...
عکس هاشان را که وَرانداز می کنم بی اختیار در ذهنم می دَود که :
چرا خانواده هاشان باید اینقدر هزینه کنند برایشان، و خون دل بخورند ؟! برای اینها که نه قیافه ای دارند بعضی هاشان، نه عقل و حافظه ی درست و حسابی، و نه حتّی بعضاً ذره ای مهربانی؟!
جواب همه ی این سؤال ها را خودم می دانم:
پدر و مادر کارشان "چرا" بردار نیست!
هرچه باشی؛
عاقل باشی یا دیوانه،
زیبا باشی یا زشت،
باادب باشی یا بی ادب...
دل پدر و مادر هر لحظه برایت هزار راه می رود.
نگرانت می شوند، حتی اگر از یادشان برده باشی...
به دنبالت می گردند، حتی اگر فراموششان کرده باشی...
:::
امروز جمعه است...
من مدّت هاست که از منزل بیرون رفته ام و برنگشته ام هنوز...
گم شده ام ...
می شود برایم آگهی بزنی... آقا ؟!