به وسعت دشت...
امشب؛
هرجا را می نگرم...
به هر گوشه ی صحرا که رو می کنم...
تو را می بینم...
به وسعت دشت، تکثیر شده ای انگار...
راست گفته اند که :
فأینما تُولّوا فَثَـمَّ وَجهُ الله...
(بقره -115)
امشب؛
هرجا را می نگرم...
به هر گوشه ی صحرا که رو می کنم...
تو را می بینم...
به وسعت دشت، تکثیر شده ای انگار...
راست گفته اند که :
فأینما تُولّوا فَثَـمَّ وَجهُ الله...
(بقره -115)
مش کاظم که از دنیا رفت -خدا بیامرز- توی دهاتمان ولوله ای افتاده بود. هرکس را می دیدی، تا چشمش به تو می افتاد می زد زیر گریه. توی گلوی همه، بغضی گیر کرده بود انگار. لابد هیچ کس منتظر نبود، که دمادم محرم، "شمرخوان" هفتاد ساله دهات، برود پیش همسرش.
از آن طرف اما، ما بچه های ده ، بفهمی نفهمی بدمان هم نیامده بود. دلمان بی شک برایش تنگ می شد، برای آن صدای گرمش که تا شروع می کرد به خواندن، دل همه را می لرزاند، اما در همان عالم کودکی، خوشحال هم شده بودیم کمی؛ خوشحال از اینکه دیگر امسال شمری نیست تا "روز قتل"، دل ما را بسوزاند و جلوی چشمان ما، ادای کشتن امام را در بیاورد... و ما مدام ضجه بزنیم و فکر کنیم که چه حالی داشتند بچه های امام...
+++++
محمّد آن قدر دویده بود یک نفس، و آن قدر گریه کرده بود توی مسیر، که بیست دقیقه ای طول کشید که ما از لابلای فوران اشک، بفهمیم ماجرا از چه قرار است. بیست دقیقه طول کشید که بفهمیم بزرگترهای ده، رفته اند و از شهر، یک شمرخوان جوان دعوت کرده اند برای روز قتل. با اینکه جمله ی آخر محمّد، در هقاهق گریه اش ناپدید شد ولی واضح بود که می خواست بگوید: دلمان خوش بود یک امسال دیگر امام را نمی کشند...
و من یادم هست به وضوح، که اشک، حلقه زد توی چشمم و گفتم: بدبختی ست دیگر. انگار باید هر سال شمری پیدا بشود که امام را بکشد...
::::
و حالا که سی سال گذشته است از آن روزها، تازه می فهمم که چه جمله ی حکیمانه ای گفته بودم با آن کودکی:
انگار باید هر سال شمری پیدا بشود ...
این پست، نه قرار است رمزی باشد و نه اینکه مختصّ گروهی خاص.
و اگر فقط به جمله و عکسی بسنده شده، فقط از این جهت است که
برای بعضی ها - که می دانند- همین اختصار، عالمی است پر از حرف،
و برای بعضی ها - که نمی دانند- طولانی ترین ها هم هیچ است ...
::::
" الاِسلام بَدئُه محَمَّدیٌّ وَ بَقائُه حُسینیٌّ "
همه ی هیجانش به این بود که پایت به رکاب نرسد و مجبور شوی پنجه پایت را کاملاً کشیده نگه داری تا رکاب، در پایین ترین نقطه هم از پایت جدا نشود.
با اینکه به هزار زحمت و بدبختی سوارش می شدی، ولی لذّتی داشت که با هیچ چیز قابل مقایسه نبود.
از صبح، باید منتظر می ماندی که پدربزرگ با آن دوچرخه اش از بازار برگردد و ساعتی را به استراحت بگذراند، تا تو از غفلتش کمال استفاده را ببری و دزدانه دوچرخه اش را صاحب شوی؛ برای دقایقی فقط.
و دائم خدا خدا کنی که نکند وسط کار، مرغی، خروسی یا قورباغه ای - که در روستا، کم نیست- بپرد جلوی دوچرخه، و نتوانی کنترلش کنی، و از آنجا که پایت حتّی به رکاب هم نمی رسد، بلافاصله بعد ترمز، نقش زمین شوی ...
و بعدها بفهمی که پدربزرگ، از همان لحظه ی برداشتن دوچرخه حواسش به تو بوده... و شاید هم نگرانت.
:::
:::
دوچرخه زنگ زده ی پدربزرگ، توی لانه قدیمی مرغها، دارد خاک می خورد.
انگار سالها کسی حتی نگاهش هم نکرده. پدربزرگی که روزش بدون دوچرخه نمی گذشت، نزدیک ده سال زمین گیر شده بود، و این دوچرخه هم تنها مانده بود آن کنار...
و همین طور که دوچرخه در قاب چشمم جا خوش کرده، صدای قرآن می ریزد توی حیاط خانه. وَ این، کافی است تا تمام خاطرات آن سالها، تمام خاطرات پدربزرگ، بیایند جلوی چشمانم.
پدربزرگی که حالا منتظریم ماشین مخصوصی بیاید و او را ببرد آنجایی که محلی ها می گویند پاک خانه...
چند ساعتی می شود که فهمیده ایم: پدربزرگ ... دیشب... رفته ...
اخیراً یه مطلبی شنیدم از قول یکی از بزرگان محترم مملکتی، که با جملاتی به غایت دندان شکن (!) مطلبی رو بیان کرده بودن به این مضمون که:
جریان فتنه انگار نمی خواد دامنش رو جمع کنه!
ما با فتنه گران فعلی جامعه، با همون اقتداری برخورد می کنیم که با فتنه گران 88 برخورد کردیم!
واقعاً نمی دونم چرا، ولی به محض شنیدن این مطلب، یاد این داستان معروف افتادم:
" نقل است که گدایی از فرط گرسنگی به دِهی اندر شد! و بانگ برآورد که گر مرا طعامی از لطف، تقدیم نکنیدندی، همان بلایی بر سرتان آوَرمی که بر سر ده قبلی! مردم دِه بترسیدندی و مر او را غذا آوردندی و او را سیر بخوراندندی. گدا از طعام که فارغ آمدی، او را پرسیدندی که مگر بر سر دِه قبلی چه آوردی؟! بگفتا: من هرچه بر ایشان اصرار کردمی که مرا غذایی بدهندی، اعتنا نکردندی، من هم از ایشان روی گرداندمی و به سوی شما آمدمی. اگر شما هم غذایی نمی دادید، به دِهی دیگر عزیمت کردمی!!! "
حالا به نظر شما، واقعاً چرا من یاد این داستان افتادم؟!
-------------------------------
* برای آگاهی از نحوه برخورد مقتدرانه با فتنه گران 88 ، ر.ک کابینه تدبیر و امید!بعله! درسته!
من هم می فهمم که نباید گیر الکی داد و ابداً نمیشه گفت وقتی اشتباهی پیش میاد، قصد و غرضی در کار بوده؛ ابداً .
ولی بالاخره حواس روزنامه نگارای ما باید جمع باشه یا نه؟!
...
امروز چشمم افتاد به صفحه ی اوّل کیهان!
که طبیعتاً شما هم الان چشمتون افتاد...
و از قضا، عکس صفحه اوّل توجّه من رو جلب کرد...
که جالبه بدونین من اصلاً راجع به این نمی خواستم صحبت کنم!!!
بلکه درباره پلاکاردی که این آقای محترمِ سمتِ راستِ تصویر، در دست گرفته... هم نمی خواستم صحبت کنم...
که از قضا درباره عکاس محترم می خوام صحبت کنم که با دقّت تمام(!!!) کادرِ عکسش رو جوری تنظیم کرده که ... اصلاً خودتون دو سه خطِ اوّلِ روی پلاکارد رو بخونین... بذارین عکس رو بزرگترکنم براتون...
آهان... لابد الان شما هم دارین دقیقاً به همون چیزی فکر می کنین که من اوّلش فکر می کردم. اوّلش با خودم گفتم: بابا الکی گیر نده! خب حواسشون نبوده...پیش میاد دیگه!
ولی چند ثانیه بعد، وقتی قسمت دیگه ای از عکس رو دیدم نظرم عوض شد:
زیر آرم "آرمان، روابط عمومی"، همون تیترِ محو شده!
یقین کردم که یه خبرائیه! ... که البته خیلی زود ضایع شدم، چون فهمیدم این محو شده گی، در اصل پلاکارد اتفاق افتاده و ربطی به کیهان نداره! (همین جوری شایعه درست میشه ها!)
خلاصه، حرف من فقط اینه:
کیهان عزیز! اگه شما حواسِت به همه جا هست، چرا نسبت به این - صرفاً - بی سلیقگیِ عکّاس محترم، بی توجّهی؟!
وگرنه ان شاءالله همین الان تبدیل به یک حشره ی موذی بشم، اگه منظورم این باشه که قصد و غرضی در کار بوده!!! نه به جان خودم. ( پاورقی: به خدا من به ادامه ی زندگی علاقمندم...)*
-------------------------------
* کمپین دفاع از عکّاس، به ریاست خودم، مدّعی است که شاید جناب عکّاس باشی، مقصّر نبوده و صفحه آرای محترم، کادر را این طور بسته است! الله اعلم
چند وقت پیش شنیدم
توی سالهای دفاع مقدّس از یه مدرسه توی اصفهان،
کلّی دانش آموز، دل رو زده بودن به طوفان جنگ؛
که هشتاد و پنج، شش تاشون دیگه هیچ وقت به مدرسه برنگشته بودن ...هیچ وقت.
...
اینو میذارم کنار حرفی که چندماه پیش از یه آدم نسبتاً آگاه شنیدم:
یه مدرسه ی غیرانتفاعی، پارسال تابستون، تعدادی از دانش آموزاشو برده اردوی تفریحی: دُبی !!!!
از اونجایی که من گه گاه از Open End بدم نمیاد،
تحلیل و نتیجه گیریش رو می سپرم به شما !
:::
(باور کنین برای گذاشتن این عکس، نزدیک یک ساعت گشتم توی آرشیو عکس هام. از بس زیاد بودن این نوجوونا...)
هزار جهد بکردم که دندان قروچه ام را هویدا نکنم، و صدایش را در نیاورم که "دلم پُر است از این تحقیرهای اخیر"، امّا
نبود بر سر آتش میسّرم که نجوشم...
بنا بود - به دلایلی- پای این گونه حرف ها به "تازه" باز نشود، و مدّت ها هم استوار ماندم بر این اصل، امّا بسوزد پدر کم طاقتی...
وقتی می شنوی بالاترین مقام اجرایی کشورت - که خدا می داند لحظه لحظه آرزو دارم سربلند باشد چون پرچم کشورم را به دوش می کشد- ساده لوحانه، سودای بازی دو سر بُرد در سر دارد، و بعد می بینی در ازای از دست دادن خیلی چیزها، حتّی کوچکترین امتیازی به دست نیاورده است، آتش می گیری انگار.
وقتی
می بینی مسئولین تراز اول کشورت- کشور عزیزت- که بعضاً گرین کارت و اقامت امریکا
را در گاوصندوق دلشان نگهداری می کنند، بعد از مذاکره با سران مهجور
امریکا و و اروپا، گویی رقص کنان در ابرها قدم می زنند، گُر می گیری یک
آن. و بیشتر می سوزی وقتی آن سران مهجور، در جمع خبرنگاران اعلام می کنند که " ایران باید اعتماد ما را جلب کند"، و چنان حرف می
زنند که انگار ما بوده ایم التماسشان کرده ایم که شما را به خدا-که نمی
پرستید- ما را تحویل بگیرید!!!
وقتی می بینی رئیس جمهور کشورت، در جمع خبرنگاران و اعضای شورای روابط خارجی امریکا ؛ مانند دانش آموز مؤدّبی شده که باید درسش را جواب دهد و مراقب باشد کوچکترین نکته را هم از قلم نیندازد، و اصلاً حواسش نیست که نکند در سؤالاتشان نکته ای نهفته باشد، مگر می شود دلت نسوزد؟!
و ده ها حرف دیگر؛ که با خودت می گویی نگفتنش بهتر است.
و حالا باید سعی کنی فراموشت شود که تا چند وقت پیش، دارنده ی همین مقام در کشورت-کشورعزیزت-، نامش لرزه بر اندام همه ی کارشناسان و خبرگزاری های جهان می انداخت؛ همان که خیلی خودی هایمان(!) محکومش کردند به بردن آبروی ایران در سطح جهانی...