تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

۵۸ مطلب با موضوع «مذهبی» ثبت شده است

بوتیک

سه شنبه, ۲ مهر ۱۳۹۲، ۰۳:۳۹ ق.ظ
{سر ورقی: راستش قرار نبود اینقدر طولانی بشه... ولی بعضی وقت ها دل آدم راضی نمیشه که حرف رو کوتاه کنه}

می گفت هرچی اصرار کرده، پیرزن زیر بار نرفته.
می گفت حتی قیمت رو بالا برده اما پیرزن، سکوت کرده فقط.
می گفت حتّی مجبور شده به پیرزن-که لابد جای مادرش بوده- بگه: تو رو خدا از خر شیطون بیا پایین!
و پیرزن، انگار که اصلاً حرفش رو نشنیده باشه، بهش گفته: شرمنده . خیلی دوست دارم کمکی کنم بهتون، ولی نمیشه.
می گفت: انگار برای اون پیرزن مهم نیست که من نزدیک ده بار اومدم در خونه ش و ازش خواستم خونه ش رو بفروشه ب
ه ما؛
یه خونه ی کلنگی قدیمی، که حالا تبدیل شده به بزرگترین مزاحم این طرح بزرگ ملی!...

و حالا، همین یه تیکه پارچه مشکی که روی دیوار خونه ی پیرزن کوبیدن، کافیه برای اینکه همه ی این حرفا مثل برق از جلوی چشم هام رد شن.
نیازی به خبر کردن محلی ها نیست، اعلامیه هم نمی خواد.
در و دیوار محل، فریاد می زنن که دیشب... تنهای تنها ... پیرزن رفته...

از بوتیک که میام بیرون، اعصابم کاملاً به هم ریخته.
و فقط هم اون سه تا سگ سفید کوچولو که مدام دنبالم می کردن، مقصّر نبودن. حتی صاحبشون هم مقصّر نبود که با پررویی تمام و البتّه لبخندی احمقانه گفت:" آخه ادکلن شما، بوی ادکلن شوهرم رو میده"
بلکه فقط یه جمله ی صاحب بوتیک به هم ریخت من رو...
شاید هم خودم مقصّر بودم.
اصلاً به من چه که اِل سی دی هفتاد اینچی بوتیک، داره چیزایی پخش می کنه که با بهترین "وی پی اِن" ها هم شاید نشه مثل اون رو پیدا کرد!؟
و به من چه که اسپیکرهای بوتیک هم، سنگ تموم میذارن برای هم دستی با اِل سی دی!؟...
جمله ی صاحب بوتیک هنوز توی گوشمه:
" شما چی فکر می کنین؟! فکر می کنین کجایین؟!ما این همه تلاش می کنیم که فروشگاهمون دقیقاً مطابق اصل بِرَندمون باشه! "
و حالا من ایستادم کنار خیابون، و دارم نگاه می کنم به سرتاپای این فروشگاه اصل برند!

می گفت هرچی اصرار کرده، پیرزن زیر بار نرفته.
می گفت: انگار برای اون پیرزن مهم نیست که من نزدیک ده بار اومدم در خونه ش و ازش خواستم خونه ش رو بفروشه ب
ه ما؛
یه خونه ی کلنگی قدیمی، که حالا تبدیل شده به بزرگترین مزاحم این طرح بزرگ ملی!...
و به من می گفت اگه این رفیقش که دست گذاشته روی این ملک و بقیه زمین ها، بوتیکش رو اینجا راه اندازی کنه، حتّی فکرشم نمی تونم بکنم که چقدر عالی میشه...
می گفت: پیرزن نگاهش کرده فقط. با چشم هایی که اشک توش موج می زده، و بعد بهش گفته: راستش...

و حالا من ایستادم کنار خیابون، و دارم نگاه می کنم به سرتاپای این فروشگاه اصل برند!
و یاد حرف پیرزن می افتم:
راستش... یه پسر داشتم هم سن وسال شما
22 سال پیش رفت جبهه

برنگشته هنوز، ولی قول داده که برمی گرده
فقط هم آدرس همین جا رو داره
اگه من خونه م رو عوض کنم و پسرم برگرده
... چه جوری پیدام کنه ؟! زا به راه میشه خب، نمیشه؟!...




کلاغ سیاه!

دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۲، ۰۶:۱۸ ب.ظ

8 / 8 /88 برای بچه های گروهمون، یادگاری بی نظیریه!

توی اون بحبوحه ی حوادث تلخ تهران؛

دانشگاه امیرکبیر ، میزبان یه تئاتر بود:

" اینجا ثانیه ها طول می کشند..."

تئاتری که بعد از نزدیک چهار سال، هنوز جزو بهترین خاطره های عمر هممونه؛ حتی برای اونایی که چندساله خارج از کشورن.

گفتم توی این شب میلاد، با یه نریشن از این تئاتر، با صدای سیّدعلیرضای مرتضوی عزیز، شریکتون کنم توی خاطرات زیبای خودم.

امیدوارم به کار بیاد...


پیشنهاد: شاید بیشتر نزدیک بشین به اون روزهای من... اگه موقع گوش دادن، یه نگاهی هم به این عکس داشته باشین ...



دریافت صدا

فردا...

يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۲، ۱۱:۵۴ ب.ظ

آدم از سفر که بر می گردد،

-خصوصاً که سفرش دور و دراز باشد -

شاید دو چیز مشتاق ترش می کنند به دیدن وطن،

اول: تصوّر چشمانی ملتهب که سالهاست ثابت شده اند روی قابِ دَر؛ به امید دوباره دیدن

و دوم: تماشای کوچه پس کوچه های بازی های سال های دور زندگی؛ همان کوچه هایی که شوقِ رفتن، آنجا شعله ور شده...

... و تو فردا داری بر می گردی... بعد بیست سال لااقل...

شاید به همان شهر، به همان محله ...

...

تو برمی گردی

هر چند کوچه پس کوچه های محله، آن کوچه های دوران کودکی ات نیست؛ عوض شده؛ خیلی هم.

تو  فردا بر می گردی...

و ما منتظرت هستیم بی صبرانه...

منتظر تویی که نه نامت را می دانیم و نه دیده ایم ات تا به حال...

و خدا می داند که ترنّم لبانمان -این روزها- فقط یک چیز است:


رواق منظر چشم من آشیانه ی توست

کرم نما و فرود آ ؛ که خانه خانه ی توست...



:::

فقط  جای آن چشمان ملتهبی که سالها ثابت شده بودند روی قابِ در، در آرزوی دوباره دیدنت،  خالی...

خیلی منتظرت ماندند که برگردی امّا ...

تو فردا بر می گردی...

:::

یادت هست؟

دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۳:۳۸ ق.ظ

یادت هست؟

آن شب...

آن شب بارانی...

آن شبی که آسمان، فقط ماه داشت و من، فقط تو را ...

آن شبی که تنها شده بودیم در دل غاری که اسمش را کهف گذاشته اند...

گفتم که حاضرم جانم را بدهم در ازای بودن تو؛

یادت هست ؟

امروز...

بعد از نزدیک هشت سال...

شغلم را سپردم به دست اهلش...

شغلی که دیوانه وار دوستش داشتم...

شغلی که به خاطرش، پشت پا زدم به خیلی چیزها...

... معلّمی ...

بعدِ " آبرو " * دومین چیزی است که از دست داده ام به خاطر تو...

هنوز تا "جان"، راه زیادی مانده

حالا فقط نگرانم...

نگرانم که نکند اینها را به خاطر خودم از دست داده باشم، نه تو ...

به راستی از کجا می شود فهمید...؟

--------------------------------------------

* پاورقی: البته این نوع از " آبرو " مدّت ها پیش باید از بین می رفت، دیر شد کمی. (ر.ک فقط لبخند می زنم...)

بهشت...

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۱:۴۴ ق.ظ

آیینه ی هرچه زشت، افتاد و شکست...

در بازی سرنوشت، افتاد و شکست...

یک دل به کفم بود که آن هم شب پیش

در خطّه ای از بهشت، افتاد و شکست...


:::::

امام رضا 1

:::::


این چند روز، پیش حضرت رضا - علیه السلام - یه جمله مدام میاد توی ذهنم.

یه جمله از "جان کافی" ؛ اون غول بزرگ سیاه مهربون در مسیر سبز؛

اون لحظه ی آخر که داشتن روی صندلی جرقّه اعدامش می کردن:

از این چیزی که هستم، متأسفم...



مرامِ "بی رنگی" !

پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۱۵ ق.ظ

رفتی به سفر... مرا دلِ سنگی کُشت

ای رنگ! مرا مرام بی رنگی کشت

عمری به هوای تو نفس آمد و رفت

برگرد... مرا درد نفس تنگی کشت...




.: این روزها البته، خیالم راحت است - اساسی- ؛

سال هاست که دیگر، کنتوری در کار نیست تا  " دروغ " هایم را شماره کند ... :.


از تصوّر تا واقعیّت!

شنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۲، ۰۴:۱۴ ق.ظ


کبک


.:: نقل است این روزها، این گونه ی موجودات، زیاد شده اند ظاهراً ... ما که باور نمی کنیم ::.


خیلی بیشتر از یک نوستالژی...

دوشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۲، ۰۵:۵۳ ب.ظ

اون چیزی که هر سال، هممون روش اتّفاق نظر داشتیم این جمله بود که:

مهم ترین چیز در ماه رمضون اینه که آدم به خودش برسه!

و صد البتّه هر کدوممون، این "به خودش برسه" رو به مقتضای حال خودش، تفسیر می کرد.

یه سری به فکر رستورانایی می افتادن که تا سحر بازن و آماده ی خدمت رسانی به مردم غیور روزه دار!

بعضی ها فکرشون میرفت سمت استخرهایی که فقط و فقط به خاطر گل روی ملت روزه دار، تا سحر سانس میذارن!

یه چندتایی هم میرفتن تو فکر اینکه چمن مصنوعی اداره برق رو رزرو کنن یا سالن سرپوشیده ی کبکانیان رو!

 و لا به لای همه این پیشنهادها، یه چیزی بود که همه بهش فکر می کردن. به تنها تفسیر مشترکمون  از "به خود رسیدن  "

هیچ کس حاضر نبود حتی دیدن اون رو کنسل کنه؛ به هیچ قیمتی.

انگار هرسال، هر شب ماه رمضون  باید می رفتیم پیشش، تا یه کم حال و هوای رمضون بیاد تو سرمون. انگار فقط اونجا بود که میشد به خودمون برسیم. هرچند که خیلی ازحرفاشو نمی فهمیدیم، حتّی اونایی رو که به لبخند می گفت: از این ساده تر دیگه نمیشد بگم!

شده بود برامون مثل افطاری خوردن؛ که مگه میشه جداش کرد از ماه رمضون؟!

:::::

چندوقت پیش یکی از رفقا اس ام اس زد که : امسال ماه رمضون میای استخر؟!

هنوز جوابش رو ندادم...

نمی تونم جواب بدم...دل و دماغش رو ندارم...

..

..

..

امسال که حاج آقا نیست، انگار هیچی نیست...

فقط خدا کنه از اونور، هوای ما رو داشته باشه...

حاج آقا مجتبی تهرانی