ما نبودیم و تقاضامان نبود...
مدّت هاست که شرمنده ی یک جمله ام ... کَم مِن ثَناءٍ جمیل لستُ اهلاً له نشرتَه...
فقط همین.
مدّت هاست که شرمنده ی یک جمله ام ... کَم مِن ثَناءٍ جمیل لستُ اهلاً له نشرتَه...
فقط همین.
برخی خبرهای رسیده حاکی از اونه که قراره فیلم کوتاه اکسیژن -ساخته ی جناب امیر خان داسارگر- اوّلین اکرانش رو در مراسم افتتاحیه ی جشنواره مردمی فیلم عمّار داشته باشه.
مراسم افتتاحیه، روز چهارشنبه ( 10/ 10/ 93) ساعت 18:30 در سینما فلسطین (واقع در میدان فلسطین) برگزار میشه.
احتمالاً پخش این فیلم کوتاه، طرفای ساعت 20 اتفاق میفته!
اگه دوست داشتین، می تونین بدون بلیط تشریف ببرید.
نه حرف کم می آورم برای گفتن...
نه حوصله برای نوشتن...
اما چه کنم که هرچه می خواهم بگویم...
قبل تر گفته ام... مثل این !
جز عشق تو - این لعل بدخشانیِ من-
غیر از عرقی به روی پیشانیِ من،
آهی به بساط نوکری هایم نیست
حلّال "معمّای پریشانی" من !
باز هم تئاتر "معمای مطربان پریشان" -که این بار نشانی از "مطربان" نداره- به مناسبت ایام اربعین قراره روی صحنه بره؛ در مرکز همایش های برج میلاد.
پوستر نمایش گویاست به گمانم.
اگه قابل دونستین و پا به سالن گذاشتین ( به شرطی که توی ترافیک وحشتناک" همت" و "حکیم" گیر نیفتین) قطعاً خوشحال می کنین مسئولینِ گروه هنری سایه رو.
:::::
مرتضی پاشایی رفت...
و این پست قرار نیست او را قدیس نشان دهد یا کافرش بخواند...
فقط قرار است یک یادآوری باشد...
از مرگ... که حق است...
و از اینکه مرتضی پاشایی در تشییعش، خواننده زیاد داشت...
و عکاس زیادتر...
ولی خودش دوست داشته برایش روضه ی ارباب بخوانند...
مرتضی پاشایی در تشییعش خواننده زیاد داشت و عکاس، زیادتر...
ولی شاید فاتحه خوان کم داشته باشد...
برای فاتحه خواندن...
کافی نیست همین که به اذعان پدرش، دلبسته ی نماز و ائمه اطهار و نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران بوده؟! ...
خیلی جالبه...
اینکه در کنار، و بلکه دوشادوش مستحبّات این روز پربرکت - عید بزرگ غدیر خم-
مثل نماز و روزه و غسل و صدقه...
یه مستحبّات دیگه ای هم وجود دارن که اگه به خودمون باشه اصلاً به حساب نمیاریمِ شون!
مثلِ... عطر زدن!
تا حالا فکر کردین که چرا؟!
گاهی، فکر می کنیم -به اشتباه-که قلنبه سلنبه بودن و عجیب و غریب بودن یه چیز، نشانِ مهم بودنشه...
در حالی که بزرگی و کوچکی، صرفاً به انتساب این کارهاست به فرد یا چیزِ بزرگ یا کوچکی.
واسه همین، تصمیم گرفتم که مهمونتون کنم با یه عیدی!
-نه با حرف های قلنبه سلنبه، که با عطر! -
عیدی بهتر از این؟!
یه عیدی "حقیقی" توی دنیای مجازی!
ان شاءالله که به دلتون بنشینه.
عیدتون مبارک!
الحَمدُلله الَّذی جَعَلَنا مِن المُتَمَسِّکینَ بِولایَه اَمیرِالمؤمِنین وَ الائمَّهِ المَعصومین عَلیهمُ السلام
مدتی زل زد توی چشمهام. منتظر جوابی بود لابد.
گفتم: " خب؟! توقع که نداری همه چیز رو بگم؟! "
نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت. از اون نگاه هایی که یعنی: " پس واسه چی یه ساعت معطل نشستم اینجا؟! "
گفتم: " فعلاً حرف نمی زنم... درسته که ناراحتم اساسی... دلخونم یه جورایی... اما سکوت هستم فعلاً! "
گفت: " لااقل حدودش رو بگو... مگه میشه رئیس جمهور کشور، بره سازمان ملل و تو هیچ حرفی نداشته باشی؟! "
گفتم: " قبلاً گفتم نظرم رو... تلویحاً ... یعنی در حقیقت از دهنم در رفت... نظرم الآن هم همونه... البته با یه تفاوت هایی! "
گفت: " کی؟! "
گفتم : " یه سال پیش... که شرط داغ ندیدن، جگر نداشتن است... "
خندید... گفت: " اون رو خوندم! " و رفت... معنیِ اینجور خنده ها رو هیچ وقت نفهمیدم...هیچ وقت...
عکس ها را می نگرم...یک به یک...
و فیلم ها را... دانه به دانه...
خیلی ها آمده اند به عیادت...
و خیلی ها - که دلشان هزار راه رفته است این چند روزه- نیامده اند هنوز...
و خیلی تر - که دیدنِ عیادت شونده، کنار سِرُم ویرانشان کرده- نتوانسته اند...
انتظاری ندارم...
اخبار را پی می گیرم... سطر به سطر...
نه به خاطر عیادت کننده ها... که به خاطر عیادت شونده...
عیادت شونده ای که لبخند می زند مدام... به همه... و روحیه خیرات می کند دائم...
از رئیس جمهور تا وزیر... از مرجع تقلید تا طلبه ... از ورزشکار تا کارگردان... و از آبی تا سبز...
ذوق مداحی ام گل می کند...
گریز می زنم...
"امروز دور و برش را شلوغ کردید... دمتان گرم... قدم هاتان استوار...
اما...
کجا بودید...؟!
پنج سال پیش... 88 ...
وقتی عیادت شونده ی امروزتان..."
و بغض... که ایهامی عجیب دارد... میان اشک و خشم...
و عیادت شونده ی صبور، هنوز لبخند می زند... و برکت خیرات می کند دائم...
مثل باران...
که در لطافت طبعش ملال نیست...