فردا...
آدم از سفر که بر می گردد،
-خصوصاً که سفرش دور و دراز باشد -
شاید دو چیز مشتاق ترش می کنند به دیدن وطن،
اول: تصوّر چشمانی ملتهب که سالهاست ثابت شده اند روی قابِ دَر؛ به امید دوباره دیدن
و دوم: تماشای کوچه پس کوچه های بازی های سال های دور زندگی؛ همان کوچه هایی که شوقِ رفتن، آنجا شعله ور شده...
... و تو فردا داری بر می گردی... بعد بیست سال لااقل...
شاید به همان شهر، به همان محله ...
...
تو برمی گردی
هر چند کوچه پس کوچه های محله، آن کوچه های دوران کودکی ات نیست؛ عوض شده؛ خیلی هم.
تو فردا بر می گردی...
و ما منتظرت هستیم بی صبرانه...
منتظر تویی که نه نامت را می دانیم و نه دیده ایم ات تا به حال...
و خدا می داند که ترنّم لبانمان -این روزها- فقط یک چیز است:
رواق منظر چشم من آشیانه ی توست
کرم نما و فرود آ ؛ که خانه خانه ی توست...
:::
فقط جای آن چشمان ملتهبی که سالها ثابت شده بودند روی قابِ در، در آرزوی دوباره دیدنت، خالی...
خیلی منتظرت ماندند که برگردی امّا ...
تو فردا بر می گردی...
:::
نوری که در عبور زمان گم نمی شوی
پنداشتند مرگ تو پایان نام توست
اما بدان ز باورمان گم نمی شوی
یک لحظه از ورای جهان گم نمی شوی
با آنکه زخم خورده شام شقاوتی
ای صبح! ای سپیده، زجان گم نمی شوی
نام تو وسعتی ست پر از آبروی عشق
باور کن ای همیشه عیان!گم نمی شوی
در قلب آنکه عاشق نام بلند توست
ای آبروی هر دو جهان گم نمی شوی