استخـوانها به شهر برگردیـد ، دلمان عطـر خاک می خـواهد
آسمـان هم بـرای دیدن خـود ، تکـه ای از پـلاک می خـواهـد
استخوانها کمی هوا ابریست ، چه بگو یم شما که می دانید
گفتن از بالهای خون آلود ، سینه ای چاک چاک می خـواهد
ماه هـر شب از التهاب زمین، به خـودش از حریق می پیچد
اینطـرف هـا که نیستید از شرم ، ماه شاید مغاک می خواهد
من از روزهـا دلم خون است ، تو کجایی که عشق بنویسی؟
شاید اصلا سرودن از تو و عشق ، قلمی دردناک می خواهد
قـاب عکست به سینه دیوار ، چشمهایت هـوای رفتن داشت
تـو و انگشت های نا آرام ... دستهایی که سـاک می خواهد
روی دستـان شهر می پیچید ، عـطرتـان در مشام گنجشکان
بین این روزهای مصنوعی ، کوچه هـا عطر تاک می خواهد
افسوس!
که پامچال را دوبار نام کوچه ای می گذارند و نمی گذارند نام شهیدی روی یک کوچه بماند. از نام شهدا هم نمی گذرند.
راستی از پروژه تصویری تون چه خبر؟
گاهی فقط می تونی سکوت کنی و آه بکشی ...
همین ...