تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

۴۶ مطلب با موضوع «سیاسی» ثبت شده است

پاورقی مهم تر از متن!

سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۳۲ ب.ظ
آدم وقتی توی بانک منتظر نوبتشه،
- علی الخصوص که 35 نفر هم قبل از آدم منتظر باشن-
علاقه مند میشه به اینکه روی در و دیوار، دنبال اطّلاعیه ای، توضیحی، تبلیغی یا چیزی شبیه این بگرده و بخونه و یه کم حواس خودش رو پرت کنه و به این فکر نکنه که " قراره حدود یک ساعت بیکار بشینه اونجا ".
وَ این یعنی دقیقاً همون کاری که
بنده امروز انجام دادم.
البتّه با یک تفاوت.
اطّلاعیه ای که روی دیوار، با قابِ شکیلِ زیبایی، توجّه من رو جلب کرد، یه مطلب معمولی نبود.
وَ
من، الحق ذوق کردم از این همه حمایتِ قانون از کارکنان دولت؛ از ریز تا درشت:


 
:::::


* پاورقی : راستش از بعداز ظهر فکرم مشغول یه سؤاله:
توی  چند سالی که گذشت... اصلاً بیخیالِ چند سالی که گذشت! کلاً رئیس جمهور هم جزو کارکنان دولت محسوب میشه؟!


:::::

واقعاً چرا...؟!

پنجشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۲، ۰۲:۰۰ ق.ظ

اخیراً یه مطلبی شنیدم از قول یکی از بزرگان محترم مملکتی، که با جملاتی به غایت دندان شکن (!) مطلبی رو بیان کرده بودن به این مضمون که:

جریان فتنه انگار نمی خواد دامنش رو جمع کنه!

ما با فتنه گران فعلی جامعه، با همون اقتداری برخورد می کنیم که با فتنه گران 88 برخورد کردیم!


واقعاً  نمی دونم چرا، ولی به محض شنیدن این مطلب، یاد این داستان معروف افتادم:

" نقل است که گدایی از فرط گرسنگی به دِهی اندر شد! و بانگ برآورد که گر مرا طعامی از لطف، تقدیم نکنیدندی، همان بلایی بر سرتان آوَرمی که بر سر ده قبلی! مردم دِه بترسیدندی و مر او را غذا آوردندی و او را سیر بخوراندندی. گدا از طعام که فارغ آمدی، او را پرسیدندی که مگر بر سر دِه قبلی چه آوردی؟! بگفتا: من هرچه بر ایشان اصرار کردمی که مرا غذایی بدهندی، اعتنا نکردندی، من هم از ایشان روی گرداندمی و به سوی شما آمدمی. اگر شما هم غذایی نمی دادید، به دِهی دیگر عزیمت کردمی!!! "


حالا به نظر شما، واقعاً چرا من یاد این داستان افتادم؟!


-------------------------------

* برای آگاهی از نحوه برخورد مقتدرانه با فتنه گران 88 ، ر.ک کابینه تدبیر و امید!

شوخی، شوخی... با "کیهان" هم شوخی...؟!

شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۴۳ ب.ظ

بعله! درسته!

من هم می فهمم که نباید گیر الکی داد و ابداً نمیشه گفت وقتی اشتباهی پیش میاد، قصد و غرضی در کار بوده؛ ابداً .

ولی بالاخره حواس روزنامه نگارای ما باید جمع باشه یا نه؟!

...

امروز چشمم افتاد به صفحه ی  اوّل کیهان!



که طبیعتاً شما هم الان چشمتون افتاد...

و از قضا، عکس صفحه اوّل توجّه من رو جلب کرد...

مردم نمازگزار غیور، تظاهراتی راه انداخته بودن، با فریاد مرگ بر امریکا...

که جالبه بدونین من اصلاً راجع به این نمی خواستم صحبت کنم!!!

بلکه درباره پلاکاردی که این آقای محترمِ سمتِ راستِ تصویر، در دست گرفته... هم نمی خواستم صحبت کنم...

که از قضا درباره عکاس محترم می خوام صحبت کنم که با دقّت تمام(!!!) کادرِ عکسش رو جوری تنظیم کرده که ... اصلاً خودتون دو سه خطِ اوّلِ روی پلاکارد رو بخونین... بذارین عکس رو بزرگترکنم براتون...



آهان... لابد الان شما هم دارین دقیقاً به همون چیزی فکر می کنین که من اوّلش فکر می کردم. اوّلش با خودم گفتم: بابا الکی گیر نده! خب حواسشون نبوده...پیش میاد دیگه!

ولی چند ثانیه بعد، وقتی قسمت دیگه ای از عکس رو دیدم نظرم عوض شد:

زیر آرم "آرمان، روابط عمومی"، همون تیترِ محو شده!

یقین کردم که یه خبرائیه! ... که البته خیلی زود ضایع شدم، چون فهمیدم این محو شده گی، در اصل پلاکارد اتفاق افتاده و ربطی به کیهان نداره! (همین جوری شایعه درست میشه ها!)

خلاصه، حرف من فقط اینه:

کیهان عزیز! اگه شما حواسِت به همه جا هست، چرا نسبت به این - صرفاً - بی سلیقگیِ عکّاس محترم، بی توجّهی؟! 

وگرنه ان شاءالله همین الان تبدیل به یک حشره ی موذی بشم، اگه منظورم این باشه که قصد و غرضی در کار بوده!!! نه به جان خودم. ( پاورقی: به خدا من به ادامه ی زندگی علاقمندم...)*


-------------------------------

* کمپین دفاع از عکّاس، به ریاست خودم، مدّعی است که شاید جناب عکّاس باشی، مقصّر نبوده و صفحه آرای محترم، کادر را  این طور  بسته است! الله اعلم

... که شرط داغ ندیدن، جگر نداشتن است!

يكشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۲، ۰۱:۱۶ ق.ظ

هزار جهد بکردم که دندان قروچه ام را هویدا نکنم، و صدایش را در نیاورم که "دلم پُر است از این تحقیرهای اخیر"، امّا

نبود بر سر آتش میسّرم که نجوشم...

بنا بود - به دلایلی- پای این گونه حرف ها به "تازه" باز نشود، و مدّت ها هم استوار ماندم بر این اصل، امّا بسوزد پدر کم طاقتی...

وقتی می شنوی بالاترین مقام اجرایی کشورت - که خدا می داند لحظه لحظه آرزو دارم سربلند باشد چون پرچم کشورم را به دوش می کشد- ساده لوحانه،  سودای بازی دو سر بُرد در سر دارد، و بعد می بینی در ازای از دست دادن خیلی چیزها، حتّی کوچکترین امتیازی به دست نیاورده است، آتش می گیری انگار.

وقتی می بینی مسئولین تراز اول کشورت- کشور عزیزت- که بعضاً گرین کارت و اقامت امریکا را در گاوصندوق دلشان نگهداری می کنند، بعد از مذاکره با سران مهجور امریکا و و اروپا، گویی رقص کنان در ابرها قدم می زنند، گُر می گیری یک آن. و بیشتر می سوزی وقتی آن سران مهجور، در جمع خبرنگاران اعلام می کنند که " ایران باید اعتماد ما را جلب کند"، و چنان حرف می زنند که انگار ما بوده ایم التماسشان کرده ایم که شما را به خدا-که نمی پرستید- ما را تحویل بگیرید!!!

وقتی می بینی رئیس جمهور کشورت، در جمع خبرنگاران و اعضای شورای روابط خارجی امریکا ؛ مانند دانش آموز مؤدّبی شده که باید درسش را جواب دهد و مراقب باشد کوچکترین نکته را هم از قلم نیندازد، و اصلاً حواسش نیست که نکند در سؤالاتشان نکته ای نهفته باشد، مگر می شود دلت نسوزد؟!

و ده ها حرف دیگر؛ که با خودت می گویی نگفتنش بهتر است.



و حالا باید سعی کنی فراموشت شود که تا چند وقت پیش، دارنده ی همین مقام در کشورت-کشورعزیزت-، نامش لرزه بر اندام همه ی کارشناسان و خبرگزاری های جهان می انداخت؛ همان که خیلی خودی هایمان(!) محکومش کردند به بردن آبروی ایران در سطح جهانی...



---------------------------------------------------------------------
با همه این حرف ها، خدا می داند که من آینده را روشن می بینم؛ بسیار روشن.
 و از آنجایی که این روزها، بازار نقلِ قول ها و تفسیر کلام بزرگان-البته به سودِ گوینده-گرمِ گرم است، من چرا هم راستا نباشم با این جنبش عظیم، و چرا خودم را آرام نکنم با این سخن که:


فرزندان انقلابی ام!
می دانم بر شما سخت می گذرد، ولی مگر بر این خادمتان سخت نمی گذرد؟!
خشم و غرور انقلابی تان را در سینه ها نگاه دارید و با خشم بر دشمنانتان بنگرید...
امام خمینی-پس از قطعنامه 598


فردا...

يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۲، ۱۱:۵۴ ب.ظ

آدم از سفر که بر می گردد،

-خصوصاً که سفرش دور و دراز باشد -

شاید دو چیز مشتاق ترش می کنند به دیدن وطن،

اول: تصوّر چشمانی ملتهب که سالهاست ثابت شده اند روی قابِ دَر؛ به امید دوباره دیدن

و دوم: تماشای کوچه پس کوچه های بازی های سال های دور زندگی؛ همان کوچه هایی که شوقِ رفتن، آنجا شعله ور شده...

... و تو فردا داری بر می گردی... بعد بیست سال لااقل...

شاید به همان شهر، به همان محله ...

...

تو برمی گردی

هر چند کوچه پس کوچه های محله، آن کوچه های دوران کودکی ات نیست؛ عوض شده؛ خیلی هم.

تو  فردا بر می گردی...

و ما منتظرت هستیم بی صبرانه...

منتظر تویی که نه نامت را می دانیم و نه دیده ایم ات تا به حال...

و خدا می داند که ترنّم لبانمان -این روزها- فقط یک چیز است:


رواق منظر چشم من آشیانه ی توست

کرم نما و فرود آ ؛ که خانه خانه ی توست...



:::

فقط  جای آن چشمان ملتهبی که سالها ثابت شده بودند روی قابِ در، در آرزوی دوباره دیدنت،  خالی...

خیلی منتظرت ماندند که برگردی امّا ...

تو فردا بر می گردی...

:::

از تصوّر تا واقعیّت!

شنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۲، ۰۴:۱۴ ق.ظ


کبک


.:: نقل است این روزها، این گونه ی موجودات، زیاد شده اند ظاهراً ... ما که باور نمی کنیم ::.