تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

هر قدر هم که اشاره کنی...

يكشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۱۴ ب.ظ

گمان نکنی - خدای ناکرده- فراموشت کرده ایم... نه والله

هنوز هم از نامت استفاده می کنیم؛

چه بخواهی چه نخواهی...

آن چنان که اگر کسی نداند، گمان می کند ما و تو، یک روحیم در چند بدن...

بماند که آن پیرِ مرادِ دوست داشتنیِ مظلوم، تو را در دو خصوصیت، چکیده کرده بود:

ساده زیستی

دیانتی عین سیاست و سیاستی عین دیانت

و بماند که ما، نه فقط شباهتی به این دو نداریم، بلکه علاقه ای هم به این دو...

ولی خودت هم اگر بودی، راضی نمی شدی که ما،  نامت را

- که برای همیشه در تاریخ دلها، استوار خواهد ماند-

به همین راحتی از دست بدهیم!

پس لطفاً خودت را خسته نکن... و ما را هم بیش از این شرمنده تر...

هر قدر هم که بنشینی روی منبرت - روبروی اتاق کار ما-

و اشاره کنی مدام

و ابرو در هم بکشی مکرّر...

ما کار خودمان را می کنیم

و صد البتّه از نامت بهترین استفاده ها را...

مدرس عزیز!

:::

:::

اندکی پیش تو گفتم غم دل، ترسیدم...

دوشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۰۴ ق.ظ

خدا رو شکر که نمردیم و دیدیم - به قول حضرت رئیس جمهور- قدرت های جهانی(!!!) ما رو به رسمیت شناختن!

و نمردیم و دیدیم میشه با از دست دادن خیلی چیزها، حتی "هیچ" هم به دست نیاورد

هزاران حرف توی دلم هست و هزاران داغ روی اون؛

از این تحقیرها و توهین ها و استحمار شدن های مکرّر این صد روز؛

که نه حوصله ی گفتنشون هست و نه وقتی برای تایپ کردنشون!

فقط یه نکته ی ظریف هست که این یکی دو روزه ی بعد ژنو، گه گاه، لبخند رو روی لبم میاره :


جناب وزیر امور خارجه کشورمون، بلافاصله بعد از اتمام کنفرانس، در جمع خبرنگارای ایرانی، مقتدرانه از این حرف زد که:

"ما بر اساس این توافقنامه، همه ی فعّالیّت های هسته ای خودمون رو ادامه می دیم و هیچی متوقّف نمی شه."


ما هم سرمون رو به نشانه تأیید، بالا و پایین کردیم و از سویدای دل نعره زدیم: احسنت!

ولی هر کاری می کنم این جمله ی آقای دکتر رو نمی فهمم:


البتّه همه چی برگشت پذیره، یعنی اگه اونا به توافقشون عمل نکنن، ما هم هیچ تضمینی نمی دیم.


دارم فکر می کنم اگه ما قراره دقیقاً به همون فعّالیّت های قبلی مون ادامه بدیم، دیگه چی برگشت پذیره؟!



-------------------------------
خدا رو صدهزار مرتبه شکر که بنا نبود پای این جور حرفا به تازه باز بشه؛

وگرنه باید هر روز  قریب صدتا پست میذاشتم درباره این موضوعات...

کاملاً تصادفی...

پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۲، ۰۳:۳۴ ق.ظ

پُر واضح است که هیچ ارتباطی ندارد...

و پُر تر واضح است که کاملاً تصادفی است...

و خیلی پُر تر واضح است که ابداً اهمیتی هم ندارد...

اینکه دقیقاً چند روز قبل از همه ی مذاکره های تیم ایرانی با گروه 6 تایی ها ( گروه 1+5 یا 3+3 یا هر چیز دیگری) یکی از مسئولان تراز اوّل ( مثل شخص رئیس جمهور یا وزیران گرام) طی سخنانی، از خالی بودن خزانه، فشارهای کمر شکن تحریم ها، مشکلات اساسی در نیروگاه های هسته ای و از این دست  مطالب، حرف می زند...

شخصاً و از همین تریبون اعللام می کنم:

هر کس معتقد باشد که عمدی در کار است،

یا اینکه معتقد باشد کسی می خواهد -آگاهانه یا غیرآگاهانه- هیئت ایرانی را در مذاکرات، خلع سلاح کند،

ضدانقلاب، دشمنِ ایران و ایرانی، و مزدور بیگانه است، ولاغیر.


حالا دیدید که واضح است این اتّفاقات کاملاً تصادفی است؟!


به وسعت دشت...

پنجشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۴۰ ب.ظ

امشب؛

هرجا را می نگرم...

به هر گوشه ی صحرا که رو می کنم...

تو را می بینم...

به وسعت دشت، تکثیر شده ای انگار...

راست گفته اند که :

فأینما تُولّوا فَثَـمَّ وَجهُ الله...

(بقره -115)


شمر زمانه...

يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۲، ۰۳:۳۲ ب.ظ

بازم دم بروبچّه های خانه طرّاحان انقلاب اسلامی گرم

که توی این گیرودار تلاقی مذاکرات و ایّام محرّم، رسالتشون رو فراموش نکردن، و بعد از برخورد بسیار گرم و صمیمانه ای (!) که مسئولین شهرداری با بیلبوردهای صداقت آمریکایی داشتن، دست به کار بیلبوردهای جدید شدن.

... و طبیعتاً واضحه برای دیدن این بیلبوردها باید چه زحمتی بکشین ...

امید هر سال...

پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۲، ۰۱:۲۲ ق.ظ

مش کاظم که از دنیا رفت -خدا بیامرز- توی دهاتمان ولوله ای افتاده بود. هرکس را می دیدی، تا چشمش به تو می افتاد می زد زیر گریه. توی گلوی همه، بغضی گیر کرده بود انگار. لابد هیچ کس منتظر نبود، که دمادم محرم، "شمرخوان" هفتاد ساله دهات، برود پیش همسرش.

از آن طرف اما، ما بچه های ده ، بفهمی نفهمی بدمان هم نیامده بود. دلمان بی شک برایش تنگ می شد، برای آن صدای گرمش که تا شروع می کرد به خواندن، دل همه را می لرزاند، اما در همان عالم کودکی، خوشحال هم شده بودیم کمی؛ خوشحال از اینکه دیگر امسال شمری نیست تا "روز قتل"، دل ما را بسوزاند و جلوی چشمان ما، ادای کشتن امام را در بیاورد... و ما مدام ضجه بزنیم و فکر کنیم که چه حالی داشتند بچه های امام...

+++++

محمّد آن قدر دویده بود یک نفس، و آن قدر گریه کرده بود توی مسیر، که بیست دقیقه ای طول کشید که ما از لابلای فوران اشک، بفهمیم ماجرا از چه قرار است. بیست دقیقه طول کشید که بفهمیم بزرگترهای ده، رفته اند و از شهر، یک شمرخوان جوان دعوت کرده اند برای روز قتل. با اینکه جمله ی آخر محمّد، در هقاهق گریه اش ناپدید شد ولی واضح بود که می خواست بگوید: دلمان خوش بود یک امسال دیگر امام را نمی کشند...

و من یادم هست به وضوح، که اشک، حلقه زد توی چشمم و گفتم: بدبختی ست دیگر. انگار باید هر سال شمری پیدا بشود که امام را بکشد...

::::

و حالا که سی سال گذشته است از آن روزها، تازه می فهمم که چه جمله ی حکیمانه ای گفته بودم با آن کودکی:

انگار باید هر سال شمری پیدا بشود ...


پاورقی مهم تر از متن!

سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۳۲ ب.ظ
آدم وقتی توی بانک منتظر نوبتشه،
- علی الخصوص که 35 نفر هم قبل از آدم منتظر باشن-
علاقه مند میشه به اینکه روی در و دیوار، دنبال اطّلاعیه ای، توضیحی، تبلیغی یا چیزی شبیه این بگرده و بخونه و یه کم حواس خودش رو پرت کنه و به این فکر نکنه که " قراره حدود یک ساعت بیکار بشینه اونجا ".
وَ این یعنی دقیقاً همون کاری که
بنده امروز انجام دادم.
البتّه با یک تفاوت.
اطّلاعیه ای که روی دیوار، با قابِ شکیلِ زیبایی، توجّه من رو جلب کرد، یه مطلب معمولی نبود.
وَ
من، الحق ذوق کردم از این همه حمایتِ قانون از کارکنان دولت؛ از ریز تا درشت:


 
:::::


* پاورقی : راستش از بعداز ظهر فکرم مشغول یه سؤاله:
توی  چند سالی که گذشت... اصلاً بیخیالِ چند سالی که گذشت! کلاً رئیس جمهور هم جزو کارکنان دولت محسوب میشه؟!


:::::

بی ذرّه ای لیاقت...

سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۲، ۰۱:۱۹ ق.ظ

چه شد که محبتّت را در دل ما گذاشتی، نمی دانم...



-------------------------------

* درست است که اینجا، مهمان منید، ولی دوست داشتم بدانید شیرینی این مهمانی را از کجا آورده ام...
اگر نه،  محو کردن آدرس وسط پوستر، کار دشواری نبود...


آنکس که تو را شناخت...

يكشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۲، ۰۱:۴۹ ق.ظ

این پست، نه قرار است رمزی باشد و نه اینکه مختصّ گروهی خاص.

و اگر فقط به جمله  و عکسی بسنده شده، فقط از این جهت است که

برای بعضی ها - که می دانند- همین اختصار، عالمی است پر از حرف،

و برای بعضی ها - که نمی دانند-  طولانی ترین ها هم هیچ است  ...

::::


"  الاِسلام بَدئُه محَمَّدیٌّ وَ بَقائُه حُسینیٌّ  "



::::

دوچرخه

جمعه, ۱۰ آبان ۱۳۹۲، ۰۲:۵۲ ق.ظ

همه ی هیجانش به این بود که پایت به رکاب نرسد و مجبور شوی پنجه پایت را کاملاً کشیده نگه داری تا رکاب، در پایین ترین نقطه هم از پایت جدا نشود.

با اینکه به هزار زحمت و بدبختی سوارش می شدی، ولی لذّتی داشت که با هیچ چیز قابل مقایسه نبود.

از صبح، باید منتظر می ماندی که پدربزرگ با آن دوچرخه اش از بازار برگردد و ساعتی را به استراحت بگذراند، تا تو از غفلتش کمال استفاده را ببری و دزدانه دوچرخه اش را صاحب شوی؛ برای دقایقی فقط.

و دائم خدا خدا  کنی که نکند وسط کار، مرغی، خروسی یا قورباغه ای - که در روستا، کم نیست- بپرد جلوی دوچرخه، و نتوانی کنترلش کنی، و از آنجا که پایت حتّی به رکاب هم نمی رسد، بلافاصله بعد ترمز، نقش زمین شوی ...

و بعدها بفهمی که پدربزرگ، از همان لحظه ی برداشتن دوچرخه حواسش به تو بوده... و شاید هم نگرانت.

:::

دوچرخه

:::

دوچرخه زنگ زده ی پدربزرگ، توی لانه قدیمی مرغها، دارد خاک می خورد.

انگار سالها کسی حتی نگاهش هم نکرده. پدربزرگی که روزش بدون دوچرخه نمی گذشت، نزدیک ده سال زمین گیر شده بود، و این دوچرخه هم تنها مانده بود آن کنار...

و همین طور که دوچرخه در قاب چشمم جا خوش کرده، صدای قرآن می ریزد توی حیاط خانه. وَ این، کافی است تا تمام خاطرات آن سالها، تمام خاطرات پدربزرگ، بیایند جلوی چشمانم.

پدربزرگی که حالا منتظریم ماشین مخصوصی بیاید و او را ببرد آنجایی که محلی ها می گویند پاک خانه...

چند ساعتی می شود که فهمیده ایم: پدربزرگ ... دیشب... رفته ...