تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

۲۴ مطلب با موضوع «طنز» ثبت شده است

شوخی، شوخی... با "کیهان" هم شوخی...؟!

شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۴۳ ب.ظ

بعله! درسته!

من هم می فهمم که نباید گیر الکی داد و ابداً نمیشه گفت وقتی اشتباهی پیش میاد، قصد و غرضی در کار بوده؛ ابداً .

ولی بالاخره حواس روزنامه نگارای ما باید جمع باشه یا نه؟!

...

امروز چشمم افتاد به صفحه ی  اوّل کیهان!



که طبیعتاً شما هم الان چشمتون افتاد...

و از قضا، عکس صفحه اوّل توجّه من رو جلب کرد...

مردم نمازگزار غیور، تظاهراتی راه انداخته بودن، با فریاد مرگ بر امریکا...

که جالبه بدونین من اصلاً راجع به این نمی خواستم صحبت کنم!!!

بلکه درباره پلاکاردی که این آقای محترمِ سمتِ راستِ تصویر، در دست گرفته... هم نمی خواستم صحبت کنم...

که از قضا درباره عکاس محترم می خوام صحبت کنم که با دقّت تمام(!!!) کادرِ عکسش رو جوری تنظیم کرده که ... اصلاً خودتون دو سه خطِ اوّلِ روی پلاکارد رو بخونین... بذارین عکس رو بزرگترکنم براتون...



آهان... لابد الان شما هم دارین دقیقاً به همون چیزی فکر می کنین که من اوّلش فکر می کردم. اوّلش با خودم گفتم: بابا الکی گیر نده! خب حواسشون نبوده...پیش میاد دیگه!

ولی چند ثانیه بعد، وقتی قسمت دیگه ای از عکس رو دیدم نظرم عوض شد:

زیر آرم "آرمان، روابط عمومی"، همون تیترِ محو شده!

یقین کردم که یه خبرائیه! ... که البته خیلی زود ضایع شدم، چون فهمیدم این محو شده گی، در اصل پلاکارد اتفاق افتاده و ربطی به کیهان نداره! (همین جوری شایعه درست میشه ها!)

خلاصه، حرف من فقط اینه:

کیهان عزیز! اگه شما حواسِت به همه جا هست، چرا نسبت به این - صرفاً - بی سلیقگیِ عکّاس محترم، بی توجّهی؟! 

وگرنه ان شاءالله همین الان تبدیل به یک حشره ی موذی بشم، اگه منظورم این باشه که قصد و غرضی در کار بوده!!! نه به جان خودم. ( پاورقی: به خدا من به ادامه ی زندگی علاقمندم...)*


-------------------------------

* کمپین دفاع از عکّاس، به ریاست خودم، مدّعی است که شاید جناب عکّاس باشی، مقصّر نبوده و صفحه آرای محترم، کادر را  این طور  بسته است! الله اعلم

... که شرط داغ ندیدن، جگر نداشتن است!

يكشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۲، ۰۱:۱۶ ق.ظ

هزار جهد بکردم که دندان قروچه ام را هویدا نکنم، و صدایش را در نیاورم که "دلم پُر است از این تحقیرهای اخیر"، امّا

نبود بر سر آتش میسّرم که نجوشم...

بنا بود - به دلایلی- پای این گونه حرف ها به "تازه" باز نشود، و مدّت ها هم استوار ماندم بر این اصل، امّا بسوزد پدر کم طاقتی...

وقتی می شنوی بالاترین مقام اجرایی کشورت - که خدا می داند لحظه لحظه آرزو دارم سربلند باشد چون پرچم کشورم را به دوش می کشد- ساده لوحانه،  سودای بازی دو سر بُرد در سر دارد، و بعد می بینی در ازای از دست دادن خیلی چیزها، حتّی کوچکترین امتیازی به دست نیاورده است، آتش می گیری انگار.

وقتی می بینی مسئولین تراز اول کشورت- کشور عزیزت- که بعضاً گرین کارت و اقامت امریکا را در گاوصندوق دلشان نگهداری می کنند، بعد از مذاکره با سران مهجور امریکا و و اروپا، گویی رقص کنان در ابرها قدم می زنند، گُر می گیری یک آن. و بیشتر می سوزی وقتی آن سران مهجور، در جمع خبرنگاران اعلام می کنند که " ایران باید اعتماد ما را جلب کند"، و چنان حرف می زنند که انگار ما بوده ایم التماسشان کرده ایم که شما را به خدا-که نمی پرستید- ما را تحویل بگیرید!!!

وقتی می بینی رئیس جمهور کشورت، در جمع خبرنگاران و اعضای شورای روابط خارجی امریکا ؛ مانند دانش آموز مؤدّبی شده که باید درسش را جواب دهد و مراقب باشد کوچکترین نکته را هم از قلم نیندازد، و اصلاً حواسش نیست که نکند در سؤالاتشان نکته ای نهفته باشد، مگر می شود دلت نسوزد؟!

و ده ها حرف دیگر؛ که با خودت می گویی نگفتنش بهتر است.



و حالا باید سعی کنی فراموشت شود که تا چند وقت پیش، دارنده ی همین مقام در کشورت-کشورعزیزت-، نامش لرزه بر اندام همه ی کارشناسان و خبرگزاری های جهان می انداخت؛ همان که خیلی خودی هایمان(!) محکومش کردند به بردن آبروی ایران در سطح جهانی...



---------------------------------------------------------------------
با همه این حرف ها، خدا می داند که من آینده را روشن می بینم؛ بسیار روشن.
 و از آنجایی که این روزها، بازار نقلِ قول ها و تفسیر کلام بزرگان-البته به سودِ گوینده-گرمِ گرم است، من چرا هم راستا نباشم با این جنبش عظیم، و چرا خودم را آرام نکنم با این سخن که:


فرزندان انقلابی ام!
می دانم بر شما سخت می گذرد، ولی مگر بر این خادمتان سخت نمی گذرد؟!
خشم و غرور انقلابی تان را در سینه ها نگاه دارید و با خشم بر دشمنانتان بنگرید...
امام خمینی-پس از قطعنامه 598


مویز!

چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۲، ۰۲:۰۳ ق.ظ

چند سال پیش، توی جلسه ای، بر حسب کَل و کَل بازی، قرار شد با چهار کلمه تاکسی ، امتحان ، سربازی و مویز شعر بگیم.  همه ی به اصطلاح رفقا (!) مشغول شدن و یه شاعر محروم از استعدادی(که از قضا، بنده بودم) گوی سبقت رو از دیگران ربود و پس از چند دقیقه، از این رباعی خفن خودش پرده برداری کرد
:

من یکّه به تاکسی سوارم ... هیهات
از موضع امتحان فرارم ... هیهات
سربازی من عجب تماشایی بود
یک دانه مویز شد ناهارم ... هیهات

به جان خودم، اون موقع اصلاً فکرش رو هم نمی کردم که یه روزی، دقیقاً مثل این فیلم ها - که البتّه هیچ کدومشون ایرانی نیستن- این شعر بشه یه بخشی از زندگیم ! ولی شد! همین روزاست که
یک دانه مویز ناهارم بشه؛ اون هم به مدّت بیست و چهار ماه!
:::

سربازی

به قول یکی از رفقا: یا خودِ خدا !


یکی از شاگردانم!!!

دوشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۵۶ ب.ظ

خوب و بدِ این زمانه مخلوط شده ست

مربوط به من نبود و مربوط شده ست

در مکتب درس من -که دیریست به پاست-

ابلیس دو ترمی ست که مشروط شده ست...!!!