تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

۶۱ مطلب با موضوع «دل نوشته» ثبت شده است

فراموشی...

جمعه, ۵ مهر ۱۳۹۲، ۰۱:۰۶ ق.ظ


چندی ست ز خاطرم، مرادم رفته

زین فاجعه، آه از نهادم رفته

از اوّل هفته در سرم غوغایی ست

این جمعه قرار بود... یادم رفته...


 :::::


کارم از این حرف ها هم گذشته...

باید انگشت سبابه ام را نخ پیچ کنم تا  یادم نرود با تو قرار داشته ام ... نه فقط امروز ... هر روز


اول مهر

دوشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۲، ۰۱:۱۰ ق.ظ

بعد 20 سال، امسال، اولین سالیه که اوّل مهر، شاهد یک غیبت بزرگ و غیر موجّه هستیم: غیبت وزیر آموزش و پرورش!

...

... و البته حالا که بیشتر دقّت می کنم می بینم اصلاً قرار نبود راجع به این، حرف بزنم...
چیز دیگه ای می خواستم بگم

بعد 20 سال، امسال، اولین سالیه که اوّل مهر، قرار نیست برم مدرسه!

حس جالبیه.

قراره که دیگه بهش فکر نکنم...

چون تا به حال نشده که خدا، امانتی رو ازم بگیره و بهتر از اون رو بهم نده!

و این پست، فقط قراره یه تبریک باشه...

... به همه ی اونایی که -خواسته و ناخواسته- توی این سال ها، مجبور بودن توی کلاسی بنشینن که من معلّمش بودم...

به همه ی اونایی که شاید هیچ وقت این پست رو نبینن...

با آرزوی یک شروع خوب...و البته به درد بخور...



کلاغ سیاه!

دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۲، ۰۶:۱۸ ب.ظ

8 / 8 /88 برای بچه های گروهمون، یادگاری بی نظیریه!

توی اون بحبوحه ی حوادث تلخ تهران؛

دانشگاه امیرکبیر ، میزبان یه تئاتر بود:

" اینجا ثانیه ها طول می کشند..."

تئاتری که بعد از نزدیک چهار سال، هنوز جزو بهترین خاطره های عمر هممونه؛ حتی برای اونایی که چندساله خارج از کشورن.

گفتم توی این شب میلاد، با یه نریشن از این تئاتر، با صدای سیّدعلیرضای مرتضوی عزیز، شریکتون کنم توی خاطرات زیبای خودم.

امیدوارم به کار بیاد...


پیشنهاد: شاید بیشتر نزدیک بشین به اون روزهای من... اگه موقع گوش دادن، یه نگاهی هم به این عکس داشته باشین ...



دریافت صدا

فردا...

يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۲، ۱۱:۵۴ ب.ظ

آدم از سفر که بر می گردد،

-خصوصاً که سفرش دور و دراز باشد -

شاید دو چیز مشتاق ترش می کنند به دیدن وطن،

اول: تصوّر چشمانی ملتهب که سالهاست ثابت شده اند روی قابِ دَر؛ به امید دوباره دیدن

و دوم: تماشای کوچه پس کوچه های بازی های سال های دور زندگی؛ همان کوچه هایی که شوقِ رفتن، آنجا شعله ور شده...

... و تو فردا داری بر می گردی... بعد بیست سال لااقل...

شاید به همان شهر، به همان محله ...

...

تو برمی گردی

هر چند کوچه پس کوچه های محله، آن کوچه های دوران کودکی ات نیست؛ عوض شده؛ خیلی هم.

تو  فردا بر می گردی...

و ما منتظرت هستیم بی صبرانه...

منتظر تویی که نه نامت را می دانیم و نه دیده ایم ات تا به حال...

و خدا می داند که ترنّم لبانمان -این روزها- فقط یک چیز است:


رواق منظر چشم من آشیانه ی توست

کرم نما و فرود آ ؛ که خانه خانه ی توست...



:::

فقط  جای آن چشمان ملتهبی که سالها ثابت شده بودند روی قابِ در، در آرزوی دوباره دیدنت،  خالی...

خیلی منتظرت ماندند که برگردی امّا ...

تو فردا بر می گردی...

:::

یادت هست؟

دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۳:۳۸ ق.ظ

یادت هست؟

آن شب...

آن شب بارانی...

آن شبی که آسمان، فقط ماه داشت و من، فقط تو را ...

آن شبی که تنها شده بودیم در دل غاری که اسمش را کهف گذاشته اند...

گفتم که حاضرم جانم را بدهم در ازای بودن تو؛

یادت هست ؟

امروز...

بعد از نزدیک هشت سال...

شغلم را سپردم به دست اهلش...

شغلی که دیوانه وار دوستش داشتم...

شغلی که به خاطرش، پشت پا زدم به خیلی چیزها...

... معلّمی ...

بعدِ " آبرو " * دومین چیزی است که از دست داده ام به خاطر تو...

هنوز تا "جان"، راه زیادی مانده

حالا فقط نگرانم...

نگرانم که نکند اینها را به خاطر خودم از دست داده باشم، نه تو ...

به راستی از کجا می شود فهمید...؟

--------------------------------------------

* پاورقی: البته این نوع از " آبرو " مدّت ها پیش باید از بین می رفت، دیر شد کمی. (ر.ک فقط لبخند می زنم...)

تلاشی برای هیچ!

دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۳:۰۹ ق.ظ

نمی دانم؛

هنوز هم نمی دانم؛

از آن "نمی دانم" های اولین پست وبلاگ...

و هنوز هم دو دلم...

آن قدر که بعد از گذشت نزدیک دوماه از بلاگی شدنم، هنوز نتوانسته ام خودم را راضی کنم،

و خبرش را فریاد بزنم توی گوش هر دوست و آشنا...

به یکی دونفر گفته ام فقط؛

برای خالی نبودن عریضه شاید؛

حس می کنم باید آن قدر ارزش داشته باشد هر پُست،

که گمان نکنم وقت کسی را تلف کرده ام؛

بیشتر وقت ها یقین می کنم هر کلمه ای خارج می شود از دهانم؛

یا هر نگاهی می کنم به هر چیزی؛

یا هر حرکتی می کنم با دست یا پا یا سرم؛

فقط برای این است که ثابت کنم من هم هستم!

... و چه تلاش سخیفی...

تلاش برای اثبات "هیچ"

...

از این می ترسم که این بلاگ هم تریبونی شود برای همین تلاش سخیف...

... نمی دانم... از آن "نمی دانم" های اولین پست وبلاگ...

هنوز هم دو دلم...

دو روی یک سکه!

جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۲، ۰۴:۴۷ ق.ظ


  • به روایت  من:

مردمک چشم هایش برق می زدند از خوشحالی.
 مثل کسی که چیزی را فهم کرده باشد و بخواهد لذتّش را تقسیم کند با دیگری.
 برای همین، با ذوق آمده بود پیش من؛ تا به محبتّش، اوّلین جرعه از این لذّت را به من بچشاند.
همین که لب باز کرد به کلام، چند جمله ای نگفته بود هنوز، که فهمیدم آنچه او را این چنین به وجد آورده، همانی است که من نَه یک سال، که سالها قبل، دریافته بودمش و لذتش را هم تقسیم کرده بودم با اطرافیانم.
( هرچند خودم که می دانم حقیقت را. من از سرِ تقسیم لذت، دیگران را شریک نکرده بودم در شادمانیم؛ لذتِ دیده شدنم را صدچندان می کرد این کار)
دلم نیامد امّا بزنم توی ذوقش. سعی کردم دوباره لذت ببرم از این سخن، و اینکه او مرا مهمان فهمش کرده. تمام تلاشم را کردم که در چهره و نگاهم، کوچکترین نشانه ای از آشنا بودن سخنش، به چشم نیاید. که به گمانم موفق شدم.
چون آن هنگام که می رفت، لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بسته بود... لبخندی هم بر لبان من...
و چقدر لذت داشت دیدن این لبخند...


  • به روایت او:


مردمک چشمانم، لابد برق می زدند از خوشحالی.

مثل کسی که چیزی را فهم کرده باشد و بخواهد لذتّش را تقسیم کند با دیگری.

برای همین، با ذوق رفته بودم پیش او؛ تا به جبران کمی از الطافش، اوّلین جرعه از این لذّت را به او بچشانم.

همین که لب باز کردم به کلام، چند جمله ای نگفته بودم هنوز، که فهمیدم تمام آنچه می خواهم برایش بگویم را می داند.

این را می شد به راحتی حس کرد؛ از چهره اش و از نگاهش. ولی داشت تمام تلاشش را می کرد تا من نفهمم که می داند.

چهره اش مثل همیشه ای شده بود که با تمام وجود، به حرفهایم گوش می داد.

انگار داشت لذّت می برد از این حرف های تکراری من. لذت از اینکه من، مهمان فهمم کرده بودمش.و داشت سعی می کرد لذت شنیده شدن را به من بچشاند...

راستش، دلم نیامد بزنم توی ذوقش. همین طور برایش گفتم؛ انگار که هیچ نفهمیده ام.

حرف هایم که تمام شد، لبخندی - ناخود آگاه- بر لبانم نشست... لبخندی هم بر لبان او ...

و چقدر لذت داشت دیدن این لبخند...

مرامِ "بی رنگی" !

پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۱۵ ق.ظ

رفتی به سفر... مرا دلِ سنگی کُشت

ای رنگ! مرا مرام بی رنگی کشت

عمری به هوای تو نفس آمد و رفت

برگرد... مرا درد نفس تنگی کشت...




.: این روزها البته، خیالم راحت است - اساسی- ؛

سال هاست که دیگر، کنتوری در کار نیست تا  " دروغ " هایم را شماره کند ... :.


خیلی بیشتر از یک نوستالژی...

دوشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۲، ۰۵:۵۳ ب.ظ

اون چیزی که هر سال، هممون روش اتّفاق نظر داشتیم این جمله بود که:

مهم ترین چیز در ماه رمضون اینه که آدم به خودش برسه!

و صد البتّه هر کدوممون، این "به خودش برسه" رو به مقتضای حال خودش، تفسیر می کرد.

یه سری به فکر رستورانایی می افتادن که تا سحر بازن و آماده ی خدمت رسانی به مردم غیور روزه دار!

بعضی ها فکرشون میرفت سمت استخرهایی که فقط و فقط به خاطر گل روی ملت روزه دار، تا سحر سانس میذارن!

یه چندتایی هم میرفتن تو فکر اینکه چمن مصنوعی اداره برق رو رزرو کنن یا سالن سرپوشیده ی کبکانیان رو!

 و لا به لای همه این پیشنهادها، یه چیزی بود که همه بهش فکر می کردن. به تنها تفسیر مشترکمون  از "به خود رسیدن  "

هیچ کس حاضر نبود حتی دیدن اون رو کنسل کنه؛ به هیچ قیمتی.

انگار هرسال، هر شب ماه رمضون  باید می رفتیم پیشش، تا یه کم حال و هوای رمضون بیاد تو سرمون. انگار فقط اونجا بود که میشد به خودمون برسیم. هرچند که خیلی ازحرفاشو نمی فهمیدیم، حتّی اونایی رو که به لبخند می گفت: از این ساده تر دیگه نمیشد بگم!

شده بود برامون مثل افطاری خوردن؛ که مگه میشه جداش کرد از ماه رمضون؟!

:::::

چندوقت پیش یکی از رفقا اس ام اس زد که : امسال ماه رمضون میای استخر؟!

هنوز جوابش رو ندادم...

نمی تونم جواب بدم...دل و دماغش رو ندارم...

..

..

..

امسال که حاج آقا نیست، انگار هیچی نیست...

فقط خدا کنه از اونور، هوای ما رو داشته باشه...

حاج آقا مجتبی تهرانی

فقط لبخند می زنم...

يكشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۲، ۰۴:۲۰ ق.ظ

چند وقتی ست

جواب سلامم را نمی دهند؛ بعضی هاشان

تحویلم نمی گیرند؛ اکثرشان

تا نفس دارند پشت سرم حرف می زنند؛ چند نفرشان

من را به نشانه عبرت، به هم نشان می دهند؛ قریب به اتفاقشان

و بیشتر حال می کنند با من؛ معدوی شان

و من فقط لبخند می زنم...

چه "کلیپ" قدرتمندی است...

وقتی می تواند بعضی ها را این گونه به دروغ و غیبت و تهمت پیوند بزند...

همان هایی که وقتِ دادن صدقه  ، دل دل می کنند؛ تا مبادا صدقه گیرنده ی بیچاره، بی نماز باشد،

همان هایی که اگر بخواهند بر تله کابین توچال بنشینند، استخاره می کنند، از ترس اینکه خدای نکرده، مِلک شخصی کسی نباشد و آنان در دام حق الناس گرفتار شوند...

و در این میان، بقال محله مان - با آن ته لهجه ی اصفهانی- ذوق می کند از اینکه مرا در تلویزیون دیده، و می گوید اشک در چشمانش حلقه زده از شکوه...

+++

یاد کلام شیرین امام صادق-علیه السلام- می افتم به علقمه - از یارانش- که الحق طلاست:

همانا خشنودی مردم را نتوان به دست آورد و جلوی زبان هاشان را نتوان گرفت. چگونه در امان مانید از چیزی که پیامبران و فرستادگان و حجت های خداوند از آن در امان نماندند...

(میزان الحکمه)


...و من فعلاً فقط لبخند می زنم...


----------------------------------------------------------------------------

.:: اگه دوست داشتین این کلیپ رو ببینین- البتّه با کیفیت نه چندان مطلوب- یه سری به اینجا بزنین ::.

  ایستاده ایم... تا آخرین نفس 

ایستاده ایم