یادت هست؟
یادت هست؟
آن شب...
آن شب بارانی...
آن شبی که آسمان، فقط ماه داشت و من، فقط تو را ...
آن شبی که تنها شده بودیم در دل غاری که اسمش را کهف گذاشته اند...
گفتم که حاضرم جانم را بدهم در ازای بودن تو؛
یادت هست ؟
امروز...
بعد از نزدیک هشت سال...
شغلم را سپردم به دست اهلش...
شغلی که دیوانه وار دوستش داشتم...
شغلی که به خاطرش، پشت پا زدم به خیلی چیزها...
... معلّمی ...
بعدِ " آبرو " * دومین چیزی است که از دست داده ام به خاطر تو...
هنوز تا "جان"، راه زیادی مانده
حالا فقط نگرانم...
نگرانم که نکند اینها را به خاطر خودم از دست داده باشم، نه تو ...
به راستی از کجا می شود فهمید...؟
--------------------------------------------
* پاورقی: البته این نوع از " آبرو " مدّت ها پیش باید از بین می رفت، دیر شد کمی. (ر.ک فقط لبخند می زنم...)