تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

۳۷ مطلب با موضوع «ادبیات» ثبت شده است

اَلمَوتُ اَولی مِن رکوبِ العار...

دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۷ ق.ظ

می ترسم

از اینکه روزی یا شبی،

در سرمای استخوان سوز احتمالی کوچه پس کوچه های شهر،

دلگرم شوم

به دودِ گرمی که از اگزوز یک ماشین مدل بالا بیرون می آید...

از این دلگرمی خوار کننده،

با تمام وجود می ترسم...

برای خودم... یا کسی شبیه خودم!

چهارشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۳۵ ق.ظ

... و اینجا زمین است،

همان سیّاره خاکی؛ که بیشترش را آب گرفته!

سوّمین سیّاره نسبت به خورشید...

همان جایی که یا باید سپیدی لای موهات رخنه کرده باشد،

یا برگِ اول شناسنامه ات نشان دهد بالای چهلی!

و یا - بر فرض محال- نام خانوادگی ات نشان گر چیز خاصی باشد،

و اِلا نه کسی به حرفهات گوش می کند، نه کسی برایت تره خرد.

پس بدیهی است یا مطلقاً نگاهت نمی کنند...

یا به ترحّم نگاهت می کنند...

و یا سراغ بزرگترت را می گیرند...

که هر کدام باشد، دیوانه ات می کند

و تو حالا داری روی این زمین زندگی می کنی، باید در این زمین رشد کنی،

و از همه مهم تر:

باید کارهای بزرگ انجام دهی...

پس تو را به جان هرکه دوستش داری، بیا و به این زودی ها، کم نیاور... لطفاً

:::

امید هر سال...

پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۲، ۰۱:۲۲ ق.ظ

مش کاظم که از دنیا رفت -خدا بیامرز- توی دهاتمان ولوله ای افتاده بود. هرکس را می دیدی، تا چشمش به تو می افتاد می زد زیر گریه. توی گلوی همه، بغضی گیر کرده بود انگار. لابد هیچ کس منتظر نبود، که دمادم محرم، "شمرخوان" هفتاد ساله دهات، برود پیش همسرش.

از آن طرف اما، ما بچه های ده ، بفهمی نفهمی بدمان هم نیامده بود. دلمان بی شک برایش تنگ می شد، برای آن صدای گرمش که تا شروع می کرد به خواندن، دل همه را می لرزاند، اما در همان عالم کودکی، خوشحال هم شده بودیم کمی؛ خوشحال از اینکه دیگر امسال شمری نیست تا "روز قتل"، دل ما را بسوزاند و جلوی چشمان ما، ادای کشتن امام را در بیاورد... و ما مدام ضجه بزنیم و فکر کنیم که چه حالی داشتند بچه های امام...

+++++

محمّد آن قدر دویده بود یک نفس، و آن قدر گریه کرده بود توی مسیر، که بیست دقیقه ای طول کشید که ما از لابلای فوران اشک، بفهمیم ماجرا از چه قرار است. بیست دقیقه طول کشید که بفهمیم بزرگترهای ده، رفته اند و از شهر، یک شمرخوان جوان دعوت کرده اند برای روز قتل. با اینکه جمله ی آخر محمّد، در هقاهق گریه اش ناپدید شد ولی واضح بود که می خواست بگوید: دلمان خوش بود یک امسال دیگر امام را نمی کشند...

و من یادم هست به وضوح، که اشک، حلقه زد توی چشمم و گفتم: بدبختی ست دیگر. انگار باید هر سال شمری پیدا بشود که امام را بکشد...

::::

و حالا که سی سال گذشته است از آن روزها، تازه می فهمم که چه جمله ی حکیمانه ای گفته بودم با آن کودکی:

انگار باید هر سال شمری پیدا بشود ...


دوچرخه

جمعه, ۱۰ آبان ۱۳۹۲، ۰۲:۵۲ ق.ظ

همه ی هیجانش به این بود که پایت به رکاب نرسد و مجبور شوی پنجه پایت را کاملاً کشیده نگه داری تا رکاب، در پایین ترین نقطه هم از پایت جدا نشود.

با اینکه به هزار زحمت و بدبختی سوارش می شدی، ولی لذّتی داشت که با هیچ چیز قابل مقایسه نبود.

از صبح، باید منتظر می ماندی که پدربزرگ با آن دوچرخه اش از بازار برگردد و ساعتی را به استراحت بگذراند، تا تو از غفلتش کمال استفاده را ببری و دزدانه دوچرخه اش را صاحب شوی؛ برای دقایقی فقط.

و دائم خدا خدا  کنی که نکند وسط کار، مرغی، خروسی یا قورباغه ای - که در روستا، کم نیست- بپرد جلوی دوچرخه، و نتوانی کنترلش کنی، و از آنجا که پایت حتّی به رکاب هم نمی رسد، بلافاصله بعد ترمز، نقش زمین شوی ...

و بعدها بفهمی که پدربزرگ، از همان لحظه ی برداشتن دوچرخه حواسش به تو بوده... و شاید هم نگرانت.

:::

دوچرخه

:::

دوچرخه زنگ زده ی پدربزرگ، توی لانه قدیمی مرغها، دارد خاک می خورد.

انگار سالها کسی حتی نگاهش هم نکرده. پدربزرگی که روزش بدون دوچرخه نمی گذشت، نزدیک ده سال زمین گیر شده بود، و این دوچرخه هم تنها مانده بود آن کنار...

و همین طور که دوچرخه در قاب چشمم جا خوش کرده، صدای قرآن می ریزد توی حیاط خانه. وَ این، کافی است تا تمام خاطرات آن سالها، تمام خاطرات پدربزرگ، بیایند جلوی چشمانم.

پدربزرگی که حالا منتظریم ماشین مخصوصی بیاید و او را ببرد آنجایی که محلی ها می گویند پاک خانه...

چند ساعتی می شود که فهمیده ایم: پدربزرگ ... دیشب... رفته ...


واقعاً چرا...؟!

پنجشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۲، ۰۲:۰۰ ق.ظ

اخیراً یه مطلبی شنیدم از قول یکی از بزرگان محترم مملکتی، که با جملاتی به غایت دندان شکن (!) مطلبی رو بیان کرده بودن به این مضمون که:

جریان فتنه انگار نمی خواد دامنش رو جمع کنه!

ما با فتنه گران فعلی جامعه، با همون اقتداری برخورد می کنیم که با فتنه گران 88 برخورد کردیم!


واقعاً  نمی دونم چرا، ولی به محض شنیدن این مطلب، یاد این داستان معروف افتادم:

" نقل است که گدایی از فرط گرسنگی به دِهی اندر شد! و بانگ برآورد که گر مرا طعامی از لطف، تقدیم نکنیدندی، همان بلایی بر سرتان آوَرمی که بر سر ده قبلی! مردم دِه بترسیدندی و مر او را غذا آوردندی و او را سیر بخوراندندی. گدا از طعام که فارغ آمدی، او را پرسیدندی که مگر بر سر دِه قبلی چه آوردی؟! بگفتا: من هرچه بر ایشان اصرار کردمی که مرا غذایی بدهندی، اعتنا نکردندی، من هم از ایشان روی گرداندمی و به سوی شما آمدمی. اگر شما هم غذایی نمی دادید، به دِهی دیگر عزیمت کردمی!!! "


حالا به نظر شما، واقعاً چرا من یاد این داستان افتادم؟!


-------------------------------

* برای آگاهی از نحوه برخورد مقتدرانه با فتنه گران 88 ، ر.ک کابینه تدبیر و امید!

پایانِ باز!

پنجشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۲۳ ب.ظ

چند وقت پیش شنیدم

توی سالهای دفاع مقدّس از یه مدرسه توی اصفهان،

کلّی دانش آموز، دل رو زده بودن به طوفان جنگ؛

که هشتاد و پنج، شش تاشون دیگه هیچ وقت به مدرسه برنگشته بودن ...هیچ وقت.

...

اینو میذارم کنار حرفی که چندماه پیش از یه آدم نسبتاً آگاه شنیدم:

یه مدرسه ی غیرانتفاعی، پارسال تابستون، تعدادی از دانش آموزاشو برده اردوی تفریحی: دُبی !!!!

از اونجایی که من گه گاه از Open End بدم نمیاد،

تحلیل و نتیجه گیریش رو می سپرم به شما !

:::

نوجوانان در دفاع مقدس


(باور کنین برای گذاشتن این عکس، نزدیک یک ساعت گشتم توی آرشیو عکس هام. از بس زیاد بودن این نوجوونا...)


فراموشی...

جمعه, ۵ مهر ۱۳۹۲، ۰۱:۰۶ ق.ظ


چندی ست ز خاطرم، مرادم رفته

زین فاجعه، آه از نهادم رفته

از اوّل هفته در سرم غوغایی ست

این جمعه قرار بود... یادم رفته...


 :::::


کارم از این حرف ها هم گذشته...

باید انگشت سبابه ام را نخ پیچ کنم تا  یادم نرود با تو قرار داشته ام ... نه فقط امروز ... هر روز


بوتیک

سه شنبه, ۲ مهر ۱۳۹۲، ۰۳:۳۹ ق.ظ
{سر ورقی: راستش قرار نبود اینقدر طولانی بشه... ولی بعضی وقت ها دل آدم راضی نمیشه که حرف رو کوتاه کنه}

می گفت هرچی اصرار کرده، پیرزن زیر بار نرفته.
می گفت حتی قیمت رو بالا برده اما پیرزن، سکوت کرده فقط.
می گفت حتّی مجبور شده به پیرزن-که لابد جای مادرش بوده- بگه: تو رو خدا از خر شیطون بیا پایین!
و پیرزن، انگار که اصلاً حرفش رو نشنیده باشه، بهش گفته: شرمنده . خیلی دوست دارم کمکی کنم بهتون، ولی نمیشه.
می گفت: انگار برای اون پیرزن مهم نیست که من نزدیک ده بار اومدم در خونه ش و ازش خواستم خونه ش رو بفروشه ب
ه ما؛
یه خونه ی کلنگی قدیمی، که حالا تبدیل شده به بزرگترین مزاحم این طرح بزرگ ملی!...

و حالا، همین یه تیکه پارچه مشکی که روی دیوار خونه ی پیرزن کوبیدن، کافیه برای اینکه همه ی این حرفا مثل برق از جلوی چشم هام رد شن.
نیازی به خبر کردن محلی ها نیست، اعلامیه هم نمی خواد.
در و دیوار محل، فریاد می زنن که دیشب... تنهای تنها ... پیرزن رفته...

از بوتیک که میام بیرون، اعصابم کاملاً به هم ریخته.
و فقط هم اون سه تا سگ سفید کوچولو که مدام دنبالم می کردن، مقصّر نبودن. حتی صاحبشون هم مقصّر نبود که با پررویی تمام و البتّه لبخندی احمقانه گفت:" آخه ادکلن شما، بوی ادکلن شوهرم رو میده"
بلکه فقط یه جمله ی صاحب بوتیک به هم ریخت من رو...
شاید هم خودم مقصّر بودم.
اصلاً به من چه که اِل سی دی هفتاد اینچی بوتیک، داره چیزایی پخش می کنه که با بهترین "وی پی اِن" ها هم شاید نشه مثل اون رو پیدا کرد!؟
و به من چه که اسپیکرهای بوتیک هم، سنگ تموم میذارن برای هم دستی با اِل سی دی!؟...
جمله ی صاحب بوتیک هنوز توی گوشمه:
" شما چی فکر می کنین؟! فکر می کنین کجایین؟!ما این همه تلاش می کنیم که فروشگاهمون دقیقاً مطابق اصل بِرَندمون باشه! "
و حالا من ایستادم کنار خیابون، و دارم نگاه می کنم به سرتاپای این فروشگاه اصل برند!

می گفت هرچی اصرار کرده، پیرزن زیر بار نرفته.
می گفت: انگار برای اون پیرزن مهم نیست که من نزدیک ده بار اومدم در خونه ش و ازش خواستم خونه ش رو بفروشه ب
ه ما؛
یه خونه ی کلنگی قدیمی، که حالا تبدیل شده به بزرگترین مزاحم این طرح بزرگ ملی!...
و به من می گفت اگه این رفیقش که دست گذاشته روی این ملک و بقیه زمین ها، بوتیکش رو اینجا راه اندازی کنه، حتّی فکرشم نمی تونم بکنم که چقدر عالی میشه...
می گفت: پیرزن نگاهش کرده فقط. با چشم هایی که اشک توش موج می زده، و بعد بهش گفته: راستش...

و حالا من ایستادم کنار خیابون، و دارم نگاه می کنم به سرتاپای این فروشگاه اصل برند!
و یاد حرف پیرزن می افتم:
راستش... یه پسر داشتم هم سن وسال شما
22 سال پیش رفت جبهه

برنگشته هنوز، ولی قول داده که برمی گرده
فقط هم آدرس همین جا رو داره
اگه من خونه م رو عوض کنم و پسرم برگرده
... چه جوری پیدام کنه ؟! زا به راه میشه خب، نمیشه؟!...




اول مهر

دوشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۲، ۰۱:۱۰ ق.ظ

بعد 20 سال، امسال، اولین سالیه که اوّل مهر، شاهد یک غیبت بزرگ و غیر موجّه هستیم: غیبت وزیر آموزش و پرورش!

...

... و البته حالا که بیشتر دقّت می کنم می بینم اصلاً قرار نبود راجع به این، حرف بزنم...
چیز دیگه ای می خواستم بگم

بعد 20 سال، امسال، اولین سالیه که اوّل مهر، قرار نیست برم مدرسه!

حس جالبیه.

قراره که دیگه بهش فکر نکنم...

چون تا به حال نشده که خدا، امانتی رو ازم بگیره و بهتر از اون رو بهم نده!

و این پست، فقط قراره یه تبریک باشه...

... به همه ی اونایی که -خواسته و ناخواسته- توی این سال ها، مجبور بودن توی کلاسی بنشینن که من معلّمش بودم...

به همه ی اونایی که شاید هیچ وقت این پست رو نبینن...

با آرزوی یک شروع خوب...و البته به درد بخور...



فردا...

يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۲، ۱۱:۵۴ ب.ظ

آدم از سفر که بر می گردد،

-خصوصاً که سفرش دور و دراز باشد -

شاید دو چیز مشتاق ترش می کنند به دیدن وطن،

اول: تصوّر چشمانی ملتهب که سالهاست ثابت شده اند روی قابِ دَر؛ به امید دوباره دیدن

و دوم: تماشای کوچه پس کوچه های بازی های سال های دور زندگی؛ همان کوچه هایی که شوقِ رفتن، آنجا شعله ور شده...

... و تو فردا داری بر می گردی... بعد بیست سال لااقل...

شاید به همان شهر، به همان محله ...

...

تو برمی گردی

هر چند کوچه پس کوچه های محله، آن کوچه های دوران کودکی ات نیست؛ عوض شده؛ خیلی هم.

تو  فردا بر می گردی...

و ما منتظرت هستیم بی صبرانه...

منتظر تویی که نه نامت را می دانیم و نه دیده ایم ات تا به حال...

و خدا می داند که ترنّم لبانمان -این روزها- فقط یک چیز است:


رواق منظر چشم من آشیانه ی توست

کرم نما و فرود آ ؛ که خانه خانه ی توست...



:::

فقط  جای آن چشمان ملتهبی که سالها ثابت شده بودند روی قابِ در، در آرزوی دوباره دیدنت،  خالی...

خیلی منتظرت ماندند که برگردی امّا ...

تو فردا بر می گردی...

:::