تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

تــــازه

یا به روایتی : کهنگی نوین

۸۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وبلاگ تازه» ثبت شده است

فراموشی...

جمعه, ۵ مهر ۱۳۹۲، ۰۱:۰۶ ق.ظ


چندی ست ز خاطرم، مرادم رفته

زین فاجعه، آه از نهادم رفته

از اوّل هفته در سرم غوغایی ست

این جمعه قرار بود... یادم رفته...


 :::::


کارم از این حرف ها هم گذشته...

باید انگشت سبابه ام را نخ پیچ کنم تا  یادم نرود با تو قرار داشته ام ... نه فقط امروز ... هر روز


بوتیک

سه شنبه, ۲ مهر ۱۳۹۲، ۰۳:۳۹ ق.ظ
{سر ورقی: راستش قرار نبود اینقدر طولانی بشه... ولی بعضی وقت ها دل آدم راضی نمیشه که حرف رو کوتاه کنه}

می گفت هرچی اصرار کرده، پیرزن زیر بار نرفته.
می گفت حتی قیمت رو بالا برده اما پیرزن، سکوت کرده فقط.
می گفت حتّی مجبور شده به پیرزن-که لابد جای مادرش بوده- بگه: تو رو خدا از خر شیطون بیا پایین!
و پیرزن، انگار که اصلاً حرفش رو نشنیده باشه، بهش گفته: شرمنده . خیلی دوست دارم کمکی کنم بهتون، ولی نمیشه.
می گفت: انگار برای اون پیرزن مهم نیست که من نزدیک ده بار اومدم در خونه ش و ازش خواستم خونه ش رو بفروشه ب
ه ما؛
یه خونه ی کلنگی قدیمی، که حالا تبدیل شده به بزرگترین مزاحم این طرح بزرگ ملی!...

و حالا، همین یه تیکه پارچه مشکی که روی دیوار خونه ی پیرزن کوبیدن، کافیه برای اینکه همه ی این حرفا مثل برق از جلوی چشم هام رد شن.
نیازی به خبر کردن محلی ها نیست، اعلامیه هم نمی خواد.
در و دیوار محل، فریاد می زنن که دیشب... تنهای تنها ... پیرزن رفته...

از بوتیک که میام بیرون، اعصابم کاملاً به هم ریخته.
و فقط هم اون سه تا سگ سفید کوچولو که مدام دنبالم می کردن، مقصّر نبودن. حتی صاحبشون هم مقصّر نبود که با پررویی تمام و البتّه لبخندی احمقانه گفت:" آخه ادکلن شما، بوی ادکلن شوهرم رو میده"
بلکه فقط یه جمله ی صاحب بوتیک به هم ریخت من رو...
شاید هم خودم مقصّر بودم.
اصلاً به من چه که اِل سی دی هفتاد اینچی بوتیک، داره چیزایی پخش می کنه که با بهترین "وی پی اِن" ها هم شاید نشه مثل اون رو پیدا کرد!؟
و به من چه که اسپیکرهای بوتیک هم، سنگ تموم میذارن برای هم دستی با اِل سی دی!؟...
جمله ی صاحب بوتیک هنوز توی گوشمه:
" شما چی فکر می کنین؟! فکر می کنین کجایین؟!ما این همه تلاش می کنیم که فروشگاهمون دقیقاً مطابق اصل بِرَندمون باشه! "
و حالا من ایستادم کنار خیابون، و دارم نگاه می کنم به سرتاپای این فروشگاه اصل برند!

می گفت هرچی اصرار کرده، پیرزن زیر بار نرفته.
می گفت: انگار برای اون پیرزن مهم نیست که من نزدیک ده بار اومدم در خونه ش و ازش خواستم خونه ش رو بفروشه ب
ه ما؛
یه خونه ی کلنگی قدیمی، که حالا تبدیل شده به بزرگترین مزاحم این طرح بزرگ ملی!...
و به من می گفت اگه این رفیقش که دست گذاشته روی این ملک و بقیه زمین ها، بوتیکش رو اینجا راه اندازی کنه، حتّی فکرشم نمی تونم بکنم که چقدر عالی میشه...
می گفت: پیرزن نگاهش کرده فقط. با چشم هایی که اشک توش موج می زده، و بعد بهش گفته: راستش...

و حالا من ایستادم کنار خیابون، و دارم نگاه می کنم به سرتاپای این فروشگاه اصل برند!
و یاد حرف پیرزن می افتم:
راستش... یه پسر داشتم هم سن وسال شما
22 سال پیش رفت جبهه

برنگشته هنوز، ولی قول داده که برمی گرده
فقط هم آدرس همین جا رو داره
اگه من خونه م رو عوض کنم و پسرم برگرده
... چه جوری پیدام کنه ؟! زا به راه میشه خب، نمیشه؟!...




اول مهر

دوشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۲، ۰۱:۱۰ ق.ظ

بعد 20 سال، امسال، اولین سالیه که اوّل مهر، شاهد یک غیبت بزرگ و غیر موجّه هستیم: غیبت وزیر آموزش و پرورش!

...

... و البته حالا که بیشتر دقّت می کنم می بینم اصلاً قرار نبود راجع به این، حرف بزنم...
چیز دیگه ای می خواستم بگم

بعد 20 سال، امسال، اولین سالیه که اوّل مهر، قرار نیست برم مدرسه!

حس جالبیه.

قراره که دیگه بهش فکر نکنم...

چون تا به حال نشده که خدا، امانتی رو ازم بگیره و بهتر از اون رو بهم نده!

و این پست، فقط قراره یه تبریک باشه...

... به همه ی اونایی که -خواسته و ناخواسته- توی این سال ها، مجبور بودن توی کلاسی بنشینن که من معلّمش بودم...

به همه ی اونایی که شاید هیچ وقت این پست رو نبینن...

با آرزوی یک شروع خوب...و البته به درد بخور...



کلاغ سیاه!

دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۲، ۰۶:۱۸ ب.ظ

8 / 8 /88 برای بچه های گروهمون، یادگاری بی نظیریه!

توی اون بحبوحه ی حوادث تلخ تهران؛

دانشگاه امیرکبیر ، میزبان یه تئاتر بود:

" اینجا ثانیه ها طول می کشند..."

تئاتری که بعد از نزدیک چهار سال، هنوز جزو بهترین خاطره های عمر هممونه؛ حتی برای اونایی که چندساله خارج از کشورن.

گفتم توی این شب میلاد، با یه نریشن از این تئاتر، با صدای سیّدعلیرضای مرتضوی عزیز، شریکتون کنم توی خاطرات زیبای خودم.

امیدوارم به کار بیاد...


پیشنهاد: شاید بیشتر نزدیک بشین به اون روزهای من... اگه موقع گوش دادن، یه نگاهی هم به این عکس داشته باشین ...



دریافت صدا

مویز!

چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۲، ۰۲:۰۳ ق.ظ

چند سال پیش، توی جلسه ای، بر حسب کَل و کَل بازی، قرار شد با چهار کلمه تاکسی ، امتحان ، سربازی و مویز شعر بگیم.  همه ی به اصطلاح رفقا (!) مشغول شدن و یه شاعر محروم از استعدادی(که از قضا، بنده بودم) گوی سبقت رو از دیگران ربود و پس از چند دقیقه، از این رباعی خفن خودش پرده برداری کرد
:

من یکّه به تاکسی سوارم ... هیهات
از موضع امتحان فرارم ... هیهات
سربازی من عجب تماشایی بود
یک دانه مویز شد ناهارم ... هیهات

به جان خودم، اون موقع اصلاً فکرش رو هم نمی کردم که یه روزی، دقیقاً مثل این فیلم ها - که البتّه هیچ کدومشون ایرانی نیستن- این شعر بشه یه بخشی از زندگیم ! ولی شد! همین روزاست که
یک دانه مویز ناهارم بشه؛ اون هم به مدّت بیست و چهار ماه!
:::

سربازی

به قول یکی از رفقا: یا خودِ خدا !


فردا...

يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۲، ۱۱:۵۴ ب.ظ

آدم از سفر که بر می گردد،

-خصوصاً که سفرش دور و دراز باشد -

شاید دو چیز مشتاق ترش می کنند به دیدن وطن،

اول: تصوّر چشمانی ملتهب که سالهاست ثابت شده اند روی قابِ دَر؛ به امید دوباره دیدن

و دوم: تماشای کوچه پس کوچه های بازی های سال های دور زندگی؛ همان کوچه هایی که شوقِ رفتن، آنجا شعله ور شده...

... و تو فردا داری بر می گردی... بعد بیست سال لااقل...

شاید به همان شهر، به همان محله ...

...

تو برمی گردی

هر چند کوچه پس کوچه های محله، آن کوچه های دوران کودکی ات نیست؛ عوض شده؛ خیلی هم.

تو  فردا بر می گردی...

و ما منتظرت هستیم بی صبرانه...

منتظر تویی که نه نامت را می دانیم و نه دیده ایم ات تا به حال...

و خدا می داند که ترنّم لبانمان -این روزها- فقط یک چیز است:


رواق منظر چشم من آشیانه ی توست

کرم نما و فرود آ ؛ که خانه خانه ی توست...



:::

فقط  جای آن چشمان ملتهبی که سالها ثابت شده بودند روی قابِ در، در آرزوی دوباره دیدنت،  خالی...

خیلی منتظرت ماندند که برگردی امّا ...

تو فردا بر می گردی...

:::

یادت هست؟

دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۳:۳۸ ق.ظ

یادت هست؟

آن شب...

آن شب بارانی...

آن شبی که آسمان، فقط ماه داشت و من، فقط تو را ...

آن شبی که تنها شده بودیم در دل غاری که اسمش را کهف گذاشته اند...

گفتم که حاضرم جانم را بدهم در ازای بودن تو؛

یادت هست ؟

امروز...

بعد از نزدیک هشت سال...

شغلم را سپردم به دست اهلش...

شغلی که دیوانه وار دوستش داشتم...

شغلی که به خاطرش، پشت پا زدم به خیلی چیزها...

... معلّمی ...

بعدِ " آبرو " * دومین چیزی است که از دست داده ام به خاطر تو...

هنوز تا "جان"، راه زیادی مانده

حالا فقط نگرانم...

نگرانم که نکند اینها را به خاطر خودم از دست داده باشم، نه تو ...

به راستی از کجا می شود فهمید...؟

--------------------------------------------

* پاورقی: البته این نوع از " آبرو " مدّت ها پیش باید از بین می رفت، دیر شد کمی. (ر.ک فقط لبخند می زنم...)

تلاشی برای هیچ!

دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۳:۰۹ ق.ظ

نمی دانم؛

هنوز هم نمی دانم؛

از آن "نمی دانم" های اولین پست وبلاگ...

و هنوز هم دو دلم...

آن قدر که بعد از گذشت نزدیک دوماه از بلاگی شدنم، هنوز نتوانسته ام خودم را راضی کنم،

و خبرش را فریاد بزنم توی گوش هر دوست و آشنا...

به یکی دونفر گفته ام فقط؛

برای خالی نبودن عریضه شاید؛

حس می کنم باید آن قدر ارزش داشته باشد هر پُست،

که گمان نکنم وقت کسی را تلف کرده ام؛

بیشتر وقت ها یقین می کنم هر کلمه ای خارج می شود از دهانم؛

یا هر نگاهی می کنم به هر چیزی؛

یا هر حرکتی می کنم با دست یا پا یا سرم؛

فقط برای این است که ثابت کنم من هم هستم!

... و چه تلاش سخیفی...

تلاش برای اثبات "هیچ"

...

از این می ترسم که این بلاگ هم تریبونی شود برای همین تلاش سخیف...

... نمی دانم... از آن "نمی دانم" های اولین پست وبلاگ...

هنوز هم دو دلم...

بهشت...

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۱:۴۴ ق.ظ

آیینه ی هرچه زشت، افتاد و شکست...

در بازی سرنوشت، افتاد و شکست...

یک دل به کفم بود که آن هم شب پیش

در خطّه ای از بهشت، افتاد و شکست...


:::::

امام رضا 1

:::::


این چند روز، پیش حضرت رضا - علیه السلام - یه جمله مدام میاد توی ذهنم.

یه جمله از "جان کافی" ؛ اون غول بزرگ سیاه مهربون در مسیر سبز؛

اون لحظه ی آخر که داشتن روی صندلی جرقّه اعدامش می کردن:

از این چیزی که هستم، متأسفم...



دو روی یک سکه!

جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۲، ۰۴:۴۷ ق.ظ


  • به روایت  من:

مردمک چشم هایش برق می زدند از خوشحالی.
 مثل کسی که چیزی را فهم کرده باشد و بخواهد لذتّش را تقسیم کند با دیگری.
 برای همین، با ذوق آمده بود پیش من؛ تا به محبتّش، اوّلین جرعه از این لذّت را به من بچشاند.
همین که لب باز کرد به کلام، چند جمله ای نگفته بود هنوز، که فهمیدم آنچه او را این چنین به وجد آورده، همانی است که من نَه یک سال، که سالها قبل، دریافته بودمش و لذتش را هم تقسیم کرده بودم با اطرافیانم.
( هرچند خودم که می دانم حقیقت را. من از سرِ تقسیم لذت، دیگران را شریک نکرده بودم در شادمانیم؛ لذتِ دیده شدنم را صدچندان می کرد این کار)
دلم نیامد امّا بزنم توی ذوقش. سعی کردم دوباره لذت ببرم از این سخن، و اینکه او مرا مهمان فهمش کرده. تمام تلاشم را کردم که در چهره و نگاهم، کوچکترین نشانه ای از آشنا بودن سخنش، به چشم نیاید. که به گمانم موفق شدم.
چون آن هنگام که می رفت، لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بسته بود... لبخندی هم بر لبان من...
و چقدر لذت داشت دیدن این لبخند...


  • به روایت او:


مردمک چشمانم، لابد برق می زدند از خوشحالی.

مثل کسی که چیزی را فهم کرده باشد و بخواهد لذتّش را تقسیم کند با دیگری.

برای همین، با ذوق رفته بودم پیش او؛ تا به جبران کمی از الطافش، اوّلین جرعه از این لذّت را به او بچشانم.

همین که لب باز کردم به کلام، چند جمله ای نگفته بودم هنوز، که فهمیدم تمام آنچه می خواهم برایش بگویم را می داند.

این را می شد به راحتی حس کرد؛ از چهره اش و از نگاهش. ولی داشت تمام تلاشش را می کرد تا من نفهمم که می داند.

چهره اش مثل همیشه ای شده بود که با تمام وجود، به حرفهایم گوش می داد.

انگار داشت لذّت می برد از این حرف های تکراری من. لذت از اینکه من، مهمان فهمم کرده بودمش.و داشت سعی می کرد لذت شنیده شدن را به من بچشاند...

راستش، دلم نیامد بزنم توی ذوقش. همین طور برایش گفتم؛ انگار که هیچ نفهمیده ام.

حرف هایم که تمام شد، لبخندی - ناخود آگاه- بر لبانم نشست... لبخندی هم بر لبان او ...

و چقدر لذت داشت دیدن این لبخند...