جمعه!
نه حرف کم می آورم برای گفتن...
نه حوصله برای نوشتن...
اما چه کنم که هرچه می خواهم بگویم...
قبل تر گفته ام... مثل این !
نه حرف کم می آورم برای گفتن...
نه حوصله برای نوشتن...
اما چه کنم که هرچه می خواهم بگویم...
قبل تر گفته ام... مثل این !
هر آنچه این روزها می خواهم به زبان بیاورم...
پیشتر گفته ام...
و چقدر حیف...
چقدر حیف که مجبورم " شاه کلید " را دوباره منتشر و ادّعا کنم که حرف امروزم هم همین است...
مدتی زل زد توی چشمهام. منتظر جوابی بود لابد.
گفتم: " خب؟! توقع که نداری همه چیز رو بگم؟! "
نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت. از اون نگاه هایی که یعنی: " پس واسه چی یه ساعت معطل نشستم اینجا؟! "
گفتم: " فعلاً حرف نمی زنم... درسته که ناراحتم اساسی... دلخونم یه جورایی... اما سکوت هستم فعلاً! "
گفت: " لااقل حدودش رو بگو... مگه میشه رئیس جمهور کشور، بره سازمان ملل و تو هیچ حرفی نداشته باشی؟! "
گفتم: " قبلاً گفتم نظرم رو... تلویحاً ... یعنی در حقیقت از دهنم در رفت... نظرم الآن هم همونه... البته با یه تفاوت هایی! "
گفت: " کی؟! "
گفتم : " یه سال پیش... که شرط داغ ندیدن، جگر نداشتن است... "
خندید... گفت: " اون رو خوندم! " و رفت... معنیِ اینجور خنده ها رو هیچ وقت نفهمیدم...هیچ وقت...
یا مرحمتی به عمرِ باقی بکند،
ماندم چه بگویمت که راضی بشوی
::::
::::
چه می شود کرد؟! ...
بسیاری از حرفهایم، که با بند بندِ وجودم، زندگیِ شان کرده ام،
آن قدر دستمالی شده اند-در دستان کسانی که جز کلیشه و توهم و نان به نرخ روز خوردن هیچ نمی فهمند-
که ترجیح می دهم سکوت کنم... تا مبادا -حتی در ذهن کسی- شباهتی پیدا کنم به آنان...
به آنان که حرف دل من را خرج زندگی و شهرت و پست و مقام و آبرویشان کرده اند...
چه می شود کرد...
جز اینکه بسنده کنم به عکسی...یا بیتی... و گاهی حتی... به آهی و سکوتی...
عکس ها را می نگرم...یک به یک...
و فیلم ها را... دانه به دانه...
خیلی ها آمده اند به عیادت...
و خیلی ها - که دلشان هزار راه رفته است این چند روزه- نیامده اند هنوز...
و خیلی تر - که دیدنِ عیادت شونده، کنار سِرُم ویرانشان کرده- نتوانسته اند...
انتظاری ندارم...
اخبار را پی می گیرم... سطر به سطر...
نه به خاطر عیادت کننده ها... که به خاطر عیادت شونده...
عیادت شونده ای که لبخند می زند مدام... به همه... و روحیه خیرات می کند دائم...
از رئیس جمهور تا وزیر... از مرجع تقلید تا طلبه ... از ورزشکار تا کارگردان... و از آبی تا سبز...
ذوق مداحی ام گل می کند...
گریز می زنم...
"امروز دور و برش را شلوغ کردید... دمتان گرم... قدم هاتان استوار...
اما...
کجا بودید...؟!
پنج سال پیش... 88 ...
وقتی عیادت شونده ی امروزتان..."
و بغض... که ایهامی عجیب دارد... میان اشک و خشم...
و عیادت شونده ی صبور، هنوز لبخند می زند... و برکت خیرات می کند دائم...
مثل باران...
که در لطافت طبعش ملال نیست...
باز هم مهمانی ای ترتیب داده ام که پذیرایی اش را دیگری به عهده گرفته.
من فقط واسطه ام...
میان شما و مردی که لب نداشت...
در شهری که خط ویژه هایش، ویژه شده اند برای اتوبوس ها- کند رو و تند رو-
در شهری که خیابانهایش، مهیّا شده اند برای اتومبیل ها - کم قیمت و پرقیمت-
در شهری که حاشیه های کناری هم، مختص شده اند برای موتوری ها - قانون مدار و قانون گریز-
...
مظلوم، آنان که برای راه رفتن، فقط به پای خود تکیه می کنند...
بیچاره پیاده رو ها !
پس نوشت:
چقدر خوب...
که "اتوبوس" فقط برایمان اتوبوس است...
"اتومبیل" فقط اتومبیل...
"موتور" فقط موتور...
و "پیاده رو" فقط پیاده رو... نه هیچ چیز دیگر...
به قول خودم "خوب و بد این زمانه مخلوط شده ست" و چقدر هم عجیب.
رفیقی که تا مدّت ها پیش، مدام ملامتم می کرد - تلویحاً- برای حضورم در راهپیمایی روز قدس،
چند وقتی ست دوره افتاده - ایمیلاً (!) - که از طریق سایت های جمع آوری رأی، دین مبین اسلام را در آلمان، رسمی کند!!!
هزاران علامت تعجّب هم کم است برای رساندن عمق تعجّبم!...
و هزاران شکلک غمگین هم، برای اعلام تأسّفم از این همه کج فهمی!...
وجالب تر، رفیق دیگرم که شبانه روزش را -خالصاً لوجه الله- گذاشته است برای شناختن دست استکبار که از آستین نمادهای فراماسونری بیرون زده.
همان رفیقی که رسماً اعلام کرد - درجمع رفقا- که با روحیه ی جهادی ِ قابل ستایشش، تا به حال فقط یکبار توفیق شرکت در راهپیمایی روز قدس را داشته.
طفلک خب سختش است، گرمش می شود و ایضاً تشنه اش در وسط خیابان با زبان روزه!
و...
و چه بسا نویسنده ای دیگر، همین حالا دارد نفهمی های من را در وبلاگش ثبت می کند ...
::::
فقط امیدم به لطف " حضرت امام صادق " است -علیه السلام- در این ایام شهادتش...
که کام من را به کمی فهم و شعور و بصیرت شیرین سازد...
چون مردمِ شهر دیده هایی، ای عشق!
با مردم بی وفا، وفایی ای عشق!
گویند که عشق، رو سیاهی دارد...
ما رو سیَهیم، پس کجایی ای عشق...؟!
و سوزش گلویم را - در حین قورت دادن- تحمل کنم...
و تلخی اش را هم...
فقط خدا کند به نفهمی ها و بی تدبیری ها و کج روی ها عادت نکنم... هچ وقت...
حالا تصوّرم کنید حین خواندن "داعش و دیپلماسی لبخند" ...